داستان ملکزاده جوان با دشمنان پير

قصد شنيدم که در اقصاي مرو
بود ملکزاده جواني چو سرو
مضطرب از دولتيان ديار
ملک بر او شيفته چون روزگار
تازگيش را کهنان در ستيز
پر خطر او زان خطر نيم خيز
يک شب ازان فتنه پر انديشه خفت
ديد که پيريش در آن خواب گفت
کاي مه نو برج کهن را بکن
واي گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود
عيش تو از خوي تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گرانبر گرفت
آندو سه تن را ز ميان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت
ملک بر آن تازه ملک تازه گشت
رخنه کن ملک سرافکنده به
لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن
تا نزني گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جويبار
پنجه دعوي نگشايد چنار
تا نکني رهگذر چشمه پاک
آب نزايد ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو برون پروريست
گوش ترا نيک نصيحت گريست
يک نفس آن تيغ برآر از غلاف
چند غلافش کني اي بر خلاف
آن نفس از حقه اين خاک نيست
اين حق آن هم نفس پاک نيست
پيش چنين کس همگي پيش کش
نام کرم بر همه خويش کش
دولتيان کاب و درم يافتند
دولت باقي ز کرم يافتند
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسد برگ قيامت بود
يارت ازان گنج که احسان تست
نقد نظامي سره کن کان تست