مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت

اي شده خشنود به يکبارگي
چون خر و گاوي به علف خوارگي
فارغ ازين مرکز خورشيد گرد
غافل از اين دايره لاجورد
از پي صاحب خبرانست کار
بي خبرانرا چه غم از روزگار
بر سر کار آي چرا خفته اي
کار چنان کن که پذيرفته اي
مست چه خسبي که کمين کرده اند
کارشناسان نه چنين کرده اند
برنگر اين پشته غم پيش بين
درنگر و عاجزي خويش بين
عقل تو پيريست فراموش کار
تا ز تو ياد آرد يادش بيار
گر شرف عقل نبودي ترا
نام که بردي که ستودي ترا
عقل مسيحاست ازو سر مکش
گرنه خري خر به وحل درمکش
يا بره عقل برو نور گير
يا ز درش دامن خود دور گير
مست مکن عقل ادب ساز را
طعمه گنجشک مکن باز را
مي که حلال آمده در هر مقام
دشمني عقل تو کردش حرام
مي که بود کاب تو در جام اوست
عقل شد آن چشمه که جان نام اوست
گرچه مي اندوه جهان را برد
آن مخور اي خواجه که آنرا برد
مي نمکي دان جگر آميخته
بر جگر بي نمکان ريخته
گر خبرت بايد چيزي مخور
کز همه چيزيت کند بي خبر
بي خبر آن مرد که چيزي چشيد
کش قلم بي خري درکشيد
ميل کش چشم خيالات شو
کند نه پاي خرابات شو
اي چو الف عاشق بالاي خويش
الف تو با وحشت سوداي خويش
گر الفي مرغ پر افکنده باش
ورنه چو بي حرف سرافکنده باش
چوف الف آراسته مجلسي
هيچ نداري چو الف مفلسي
خار نه اي کاوج گرائي کني
به که چو گل بي سر و پائي کني
طفل نه اي پاي به بازي مکش
عمر نه اي سر به درازي مکش
روز به آخر شد و خورشيد دور
سايه شود بيش چو کم گشت نور
روز شنيدم چو به پايان شود
سايه هر چيز دو چندان شود
سايه پرستي چه کني همچو باغ
سايه شکن باش چو نور چراغ
گر تو ز خود سايه تواني پريد
عيب تو چون سايه شود ناپديد
سايه نشيني نه فن هر کسست
سايه نشين چشمه حيوان بسست
اي زبر و زير سر و پاي تو
زير و زبرتر ز فلک راي تو
صبح بدان ميدهدت طشت زر
تا تو ز خود دست بشوئي مگر
چونکه درين طشت شوي جامي شوي
آب ز سرچشمه خورشيد جوي
قرصه خورشيد که صابون تست
شوخگن از جامه پر خون تست
از بس آتش که طبيعت فشاند
در جگر عمر تو آبي نماند
گر تنت از چرک غرض پاک نيست
زرنه همه سرخ بود باک نيست
گر سخن از پاکي عنصر شود
معده دوزخ ز کجا پر شود
گرچه ترازو شده اي راست کار
راستي دل به ترازو گمار
هر جو و هر حبه که بازوي تو
کم کند از کيل و ترازوي تو
هست يکايک همه بر جاي خويش
روز پسين جمله بيارند پيش
با تو نمايند نهانيت را
کم دهي و بيش ستانيت را
خود مکن اين تيغ ترازو روان
گرنه فزون ميده و کم ميستان
گل ز کژي خار در آغوش يافت
نيشکر از راستي آن نوش تافت
راستي آنجا که علم برزند
ياري حق دست به هم بر زند
از کجي افتي به کم و کاستي
از همه غم رستي اگر راستي
زاتش تنها نه که از گرم و سرد
راستي مرد بود درع مرد