خيز ووداعي بکن ايام را
از پس دامن فکن اين دام را
مملکتي بهتر ازين ساز کن
خوشتر ازين حجره دري باز کن
چون دل و چشمت به ره آورد سر
ناله و اشکي به ره آورد بر
تا به يکي نم که برين گل زني
لاف ولي نعمتي دل زني
گر شتري رقص کن اندر رحيل
ورنه ميفکن دبه در پاي پيل
چونکه ترا محرم يک موي نيست
جز به عدم راي زدن روي نيست
طبع نوازان و ظريفان شدند
با که نشيني که حريفان شدند
گرچه بسي طبع لطيفي کند
با تن تنها که حريفي کند
به که بجويد دل پرهيزناک
روشني آب درين تيره خاک
تا نرسد تفرقه راه پيش
تفرقه کن حاصل معلوم خويش
رخت رها کن که گران رو کسي
کز سبکي زود به منزل رسي
بر فلک آي ار طلب دل کني
تا تو درين خاک چه حاصل کني
چون شده اي بسته اين دامگاه
رخنه کنش تا به در افتي به راه
کاين خط پيوسته بهم در چو ميم
ره ندهد تا نکنندش دو نيم
زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط اين دايره در خط مباش
گر ز خط روز و شب افزون شوي
از خط اين دايره بيرون شوي
تا نکني جاي قدم استوار
پاي منه در طلب هيچکار
در همه کاري که گرائي نخست
رخنه بيرون شدنش کن درست
شرط بود ديده به ره داشتن
خويشتن از چاه نگهداشتن
رخنه کن اين خانه سيلاب ريز
تا بودت فرصت راه گريز
روبه يک فن نفس سگ شنيد
خانه دو سوراخ به واجب گزيد
واگهيش نه که شود راه گير
دوده اين گنبد روباه گير
اين چه نشاطست کزو خوشدلي
غافلي از خود که ز خود غافلي
عهد چنان شد که درين تنگناي
تنگدل آيي و شوي باز جاي
گر شکني عهد الهي کنون
جان تو از عهده کي آيد برون
راه چنان رو که ز جان ديده اي
بر دو جهان زن که جهان ديده اي
زير مبين تا نشوي پايه ترس
پس منگر تا نشوي سايه ترس
توشه ز دين بر که عمارت کمست
آب ز چشم آر که ره بي نمست
هم به صدف ده گهر پاک را
با زره و با زرهان خاک را
دور فلک چون تو بسي يار کشت
دست قوي تر ز تو بسيار کشت
بوالعجبي ساز درين دشمني
تاش زماني به زمين افکني
او که درين پايه هنر پيشه نيست
از سپر و تيغ وي انديشه نيست
مار مخوان کاين رسن پيچ پيچ
با کشش عشق تو هيچست هيچ
در غم اين شيشه چه بايد نشست
کش بيکي باد تواني شکست
سيم کشان کاتش زر کشته اند
دشمن خود را به شکر کشته اند
تا بتوان از دل دانش فروز
دشمن خود را به گلي کش چو روز