داستان زاهد توبه شکن

مسجديئي بسته آفات شد
معتکف کوي خرابات شد
مي به دهن برد و چو مي مي گريست
کاي من بيچاره مرا چاره چيست
مرغ هوا در دلم آرام گرد
دانه تسبيح مرا دام کرد
کعبه مرا رهزن اوقات بود
خانه اصليم خرابات بود
طالع بد بود و بد اختر شدم
نامزد کوي قلندر شدم
چشم ادب زير نقاب از منست
کوي خرابات خراب از منست
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من ازدامن من دور باد
گر نه قضا بود من و لات کي
مسجدي و کوي خرابات کي
همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوابي که در آن پرده بود
کاين روش از راه قضا دور دار
چون تو قضا را بجوي صد هزار
بر در عذر آي و گنه را بشوي
آنگه ازين شيوه حديثي بگوي
چون تو روي عذر پذيرت برند
ورنه خود آيند و اسيرت برند
سبزه چريدن ز سر خاک بس
نيشکر سبز تو افلاک بس
تا نبرد خوابت ازو گوشه کن
اندکي از بهر عدم توشه کن
خوش نبود ديده به خوناب در
زنده و مرده به يکي خواب در
دين که ترا ديد چنين مست خواب
چهره نهان کرد به زير نقاب
خيز نظامي که ملک بر نشست
همسر اينجا چه شوي پاي بست