مقالت نهم در تک مئونات دنيوي

اي ز شب وصل گرانمايه تر
وز علم صبح سبک سايه تر
سايه صفت چند نشيني به غم
خيز که بر پاي نکوتر علم
چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پيشتر از خود کنند
گر ملکي عزم ره آغاز کن
زين به نوا تر سفري ساز کن
پيشتر از خود بنه بيرون فرست
توشه فرداي خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبين
از پي آنست که شد پيش بين
مور که مردانه صفي مي کشد
از پي فردا علفي مي کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد
جز من و تو هر که در اين طاعتند
صيرفي گوهر يکساعتند
همت کس عاقبت انديش نيست
بينش کس تا نفسي بيش نيست
منزل ما کز فلکش بيشيست
منزلت عاقبت انديشيست
نيست بهر نوع که بينم بسي
عاقبت انديشتر از ما کسي
کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت انديشي ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دليم
گوهرييم ار چه ز کان گليم
ز آمدني آمده ما را اثر
وز شدنيها شده صاحب نظر
خوانده به جان ريزه انديشناک
ابجد نه مکتب ازين لوح خاک
کس نه بدين داغ تو بودي و من
نوبر اين باغ تو بودي و من
خاک تو آنروز که مي بيختند
از پي معجون دل آميختند
خاک تو آميخته رنجهاست
در دل اين خاک بسي گنجهاست
قيمت اين خاک به واجب شناس
خاکسپاسي بکن اي ناسپاس
منزل خود بين که کدامست راه
وامدن و رفتن از اين جايگاه
زامدن اين سفرت راي چيست
باز شدن حکمت از اينجاي چيست
اول کاين ملک بنامت نبود
وين ده ويرانه مقامت نبود
فر هماي حملي داشتي
اوج هواي ازلي داشتي
گرچه پر عشق تو غايت نداشت
راه ابد نيز نهايت نداشت
مانده شدي قصد زمين ساختي
سايه بر اين آب و گل انداختي
باز چو تنگ آيي ازين تنگناي
دامن خورشيد کشي زير پاي
گرچه مجرد شوي از هر کسي
بر سر آن نيز نماني بسي
جز بتردد سر و کاريت نيست
بر سر يک رشته قراريت نيست
مفلس بخشنده توئي گاه جود
تازه ديرينه توئي در وجود
بگذر از اين مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر اي ساده مرد
سنت او گير و نگر تا چه کرد
منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنين عمر نيايد بدست
گر نفسي طبع نواز آمدي
عمر به بازي شده باز آمدي
غم خور و بنگر ز کدامين گلي
شاد نشسته به کدامين دلي
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش
ما ز پي رنج پديد آمديم
نز جهت گفت و شنيد آمديم
تا ستد و داد جهاني که هست
راست نداريم به جاني که هست
زامدنت رنگ چرا چون ميست
کامدني را شدني در پيست
تا کي و تا کي بود اين روزگار
وامدن و رفتن بي اختيار
شک نه در آنشد که عدم هيچ نيست
شک به وجودست که هم هيچ نيست
تيز مپر چون به درنگ آمدي
زود مرو دير به چنگ آمدي
وقت بيايد که روا رو زنند
سکه ما بر درمي نو زنند
تازه کنند اين گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را
اي که از امروز نه اي شرمسار
آخر از آنروز يکي شرم دار
اينهمه محنت که فراپيش ماست
اينت صبورا که دل ريش ماست
مرکب اين باديه دينست و بس
چاره اين کار همين است و بس
سختي ره بين و مشو سست ران
سست گماني مکن اي سخت جان
آينه جهد فرا پيش دار
درنگر و پاس رخ خويش دار
عذر ز خود دار و قبول از خداي
جمله ز تسليم قدر در مياي