لعبت بازي پس اين پرده هست
گرنه بر او اين همه لعبت که بست
ديده دل محرم اين پرده ساز
تا چه برون آيد از اين پرده راز
در پس اين پرده زنگار گون
عاريتانند ز غايت برون
گوهر چشم از ادب افروخته
بر کمر خدمت دل دوخته
هيچ در اين نقطه پرگار نيست
کز خط اين دايره بر کار نيست
اين دو سه مرکب که به زين کرده اند
از پي ما دست گزين کرده اند
پيشتر از جنبش اين تازگان
نوسفران و کهن آوازگان
پايگه عشق نه ما کرده ايم؟
دستکش عشق نه ما خورده ايم؟
در دو جهان عيب و هنر بسته اند
هر دو به فتراک تو بربسته اند
نيست جهانرا چو تو همخانه اي
مرغ زمين را ز تو به دانه اي
بگذر از اين مرغ طبيعت خراش
بر سر اينمرغ چو سيمرغ باش
مرغ قفس پر که مسيحاي تست
زير تو پر دارد و بالاي تست
يا ز قفس چنگل او کن جدا
يا قفس خويش بدو کن رها
تا بنه چون سوي ولايت برد
در پر خويشت بحمايت برد
چون گذري زين دو سه دهليز خاک
لوح تر از تو بشويند پاک
ختم سپيدي و سياهي شوي
محرم اسرار الهي شوي
سهل شوي بر قدم انبيا
اهل شوي در حرم کبريا
راه دو عالم که دو منزل شدست
نيم ره يکنفس دل شدست
آنکه اساس تو بر اين گل نهاد
کعبه جان در حرم دل نهاد
نقش قبول از دل روشن پذير
گرد گليم سيه تن مگير
سرمه کش ديده نرگس صباست
رنگرز جامه مس کيمياست
تن چه بود ريزش مشتي گلست
هم دل و هم دل که سخن با دلست
بنده دل باش که سلطان شوي
خواجه عقل و ملک جان شوي
نرمي دل ميطلبي نيفه وار
نافه صفت تن بدرشتي سپار
ايکه ترابه ز خشن جامه نيست
حکم بر ابريشم بادامه نيست
خوبي آهو ز خشن پوستيست
رقش از آن نامزد دوستيست
مشک بود در خشن آرام گير
گردد پر کنده چو پو شد حرير
گر شکري با نفس تنگ ساز
ور گهري با صدف سنگ ساز
گاه چو شب نعل سحرگاه باش
گه چو سحر زخمه گه آه باش
بار عنا کش به شب قيرگون
هر چه عنا بيش عنايت فزون
ز اهل وفا هرکه بجائي رسيد
بيشتر از راه عنائي رسيد
نزل بلا عافيت انبياست
وانچه ترا عافيت آيد بلاست
زخم بلا مرهم خودبينيست
تلخي مي مايه شيرينست
حارسي اژدرها گنج راست
خازني راحتها رنج راست
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
رنج ز فرياد بري ساحتست
در عقب رنج رسي راحتست
چرخ نبندد گرهي بر سرت
تا نگشايد گرهي ديگرت
در سفري کان ره آزاديست
شحنه غم پيش رو شاديست