مقالت سوم در حوادث عالم

يک نفس اي خواجه دامن کشان
آستني بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتي از محتشمي دور باش
حکم چو بر عاقبت انديشيست
محتشمي بنده درويشيست
ملک سليمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سليمان کجاست
حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اينک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده
سال جهان گر چه بسي درگذشت
از سر مويش سر موئي نگشت
خاک همان خصم قوي گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست
صحبت گيتي که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاکشد آنکسکه برين خاک زيست
خاک چه داند که درين خاک چيست
هر ورقي چهره آزاده ايست
هر قدمي فرق ملکزاده ايست
ما که جواني به جهان داده ايم
پير چرائيم کزو زاده ايم
سام که سيمرغ پسر گير داشت
بود جوان گرچه پسر پير داشت
گنبد پوينده که پاينده نيست
جز بخلاف تو گراينده نيست
گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر اين فرش دو رنگ آمده
هر کسي از کار به تنگ آمده
گفته گروهي که به صحرا درند
کاي خنک آنان که به دريا درند
وانکه به دريا در سختي کشست
نعل در آتش که بيابان خوشست
آدمي از حادثه بي غم نيند
برتر و بر خشک مسلم نيند
فرض شد اين قافله برداشتن
زين بنه بگذشتن و بگذاشتن
هر که در اين حلقه فرو مانده است
شهر برون کرده و ده رانده است
راه رويرا که امان مي دهند
در عدم از دور نشان مي دهند
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت اين سايه چه نورت دهد
عمر به بازيچه به سر ميبري
بازي از اندازه به در ميبري
گردش اين گنبد بازيچه رنگ
نز پي بازيچه گرفت اين درنگ
پيشتر از مرتبه عاقلي
غفلت خوش بود خوشا غافلي
چون نظر عقل به غايت رسيد
دولت شادي به نهايت رسيد
غافل بودن نه ز فرزانگيست
غافلي از جمله ديوانگيست
غافل منشين ورقي ميخراش
گر ننويسي قلمي ميتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان
خار که هم صحبتي گل کند
غاليه در دامن سنبل کند
روز قيامت که برات آورند
باديه را در عرصات آورند
کاي جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ريگ تو را آب حيات از کجا
باديه و فيض فرات از کجا
ريگ زند ناله که خون خورده ام
ريگ مريزيد نه خون کرده ام
بر سر خاني نمکي ريختم
با جگري چند برآميختم
تا چو هم آغوش غيوران شوم
محرم دستينه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند
هر که کند صحبت نيک اختيار
آيد روزيش ضرورت به کار
صحبت نيکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت
دور نگر کز سر نامردمي
بر حذرست آدمي از آدمي
معرفت از آدميان برده اند
وادميان را ز ميان برده اند
چون فلک از عهد سليمان بريست
آدمي آنست که اکنون پريست
با نفس هر که درآميختم
مصلحت آن بود که بگريختم
سايه کس فر همائي نداشت
صحبت کس بوي وفائي نداشت
تخم ادب چيست وفا کاشتن
حق وفا چيست نگه داشتن
برزگر آن دانه که مي پرورد
آيد روزي که ازو برخورد