مقالت اول در آفرينش آدم

اول کاين عشق پرستي نبود
در عدم آوازه هستي نبود
مقبلي از کتم عدم ساز کرد
سوي وجود آمد و در باز کرد
بازپسين طفل پري زادگان
پيشترين بشري زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او
خمر طينه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفي
هم محک و هم زر و هم صيرفي
شاهد نو فتنه افلاکيان
نو خط فرد آينه خاکيان
ياره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک ياره دار
آن ز دو گهواره برانگيخته
مغز دو گوهر بهم آميخته
پيشکش خلعت زندانيان
محتسب و ساقي روحانيان
سر حد خلقت شده بازار او
بکري قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پير چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطي عشق نبشت آمده
گلبني از باغ بهشت آمده
نوري ازان ديده که بيناترست
مرغي ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چين
زان همه را آمده سر بر زمين
و او بيکي دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حليه هم
آمده در دام چنين دانه اي
کمتر از آوازه شکرانه اي
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر ديده اي
سهو شده سجده شوريده اي
گشته گل افشان وي از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابليس داغ
بي تو نشاطيش در اندام ني
در ارمش يکنفس آرام ني
طاقت آن کار کيائي نداشت
کز غم کار تو رهائي نداشت
گرمي گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوي ما که شده نو بر او
گندم خوردن به يکي جو بر او
او که چو گندم سر و پائي نداشت
بي زمي و سنگ نوائي نداشت
تا نفکندند نرست آن اميد
تا نشکستند نشد رو سپيد
گندم گون گشته اديمش چو کاه
يافته جودانه چو کيمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزماي
در غم تو اي جو گندم نماي
خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواري که ز بدخواه برد
يکدلي گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگيست
خردي او مايه بي خردگيست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پاي دهن باز کرد
اي بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوين ميشکن و ميشکيب
تا نخوري گندم آدم فريب
پيک دلي پيرو شيطان مباش
شير اميري سگ دربان مباش
چرک نشايد ز اديم تو شست
تا نکني توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائي رسيد
کادم از آن عذر به جائي رسيد
چون ز پي دانه هوسناک شد
مقطع اين مزرعه خاک شد
ديد که در دانه طمع خام کرد
خويشتن افکنده اين دام کرد
آب رساند اين گل پژمرده را
زد بسر انديب سراپرده را
روسيه از اين گنه آنجا گريخت
بر سر آن خاک سياهي بريخت
مدتي از نيل خم آسمان
نيلگري کرد به هندوستان
چون کفش از نيل فلک شسته شد
نيل گيا در قدمش رسته شد
ترک ختائي شده يعني چو ماه
زلف خطا بر زده زير کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمين را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمي عدل گشت
وقفي آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در اين حجره ششدر نهاد
برخور ازين مايه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بيتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند
کشتي گل باش به موج بهار
تا نشوي لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بديدي خزان
کاب به دل ميشود آتش به جان
صورت شيري دل شيريت نيست
گرچه دلت هست دليريت نيست
شير توان بست ز نقش سراي
ليک به صد چوب نجنبد ز جاي
خلعت افلاک نمي زيبدت
خاکي و جز خاک نمي زيبدت
طالع کارت به زبوني درست
دل به کمي غم به فزوني درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائي چو ترا شهربند
دايره کردار ميان بسته باش
در فلکي با فلک آهسته باش
تيز تکي پيشه آتش بود
باز نماني ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قيمت گران
گوهر تن در تنکي يافتند
قيمت جان در سبکي يافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانتري از کوه قاف
گرنه فريبنده رنگي چو خار
رخ چو بنفشه بسوي خود مدار
خانه مصقل همه جا روي تست
از پي آن ديده تو سوي تست
گرچه پذيرنده هر حد شدي
از همه چون هيچ مجرد شدي
عاشق خويشي تو و صورت پرست
زان چو سپهر آينه داري به دست
گر جو سنگي نمک خود چشي
دامن از اين بي نمکي درکشي
ظلم رها کن به وفا درگريز
خلق چه باشد به خدا درگريز
نيکي او بين و بران کار کن
بر بدي خويشتن اقرار کن
چون تو خجل وار براري نفس
فضل کند رحمت فريادرس