درآراي مغني سرم را ز خواب
به ابريشم رود و چنگ و رباب
مگر کاب آن رود چون آب رود
به خشگي کشي تر آرد فرود
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دو اسبه به پيش اجل رفت باز
شنيدم که زهري برآميختند
نهاني دلش در گلو ريختند
تن زهر خوارش چو شد دردمند
به سوي سفر بزمه اي زد بلند
چنين گفت چون مدت آمد به سر
نشايد شدن مرگ را چاره گر
در آن خواب کافسرده بالين بود
نشست يکايک به پائين بود
چو ديدند کان مرغ علوي خرام
برون رفت خواهد بزودي ز دام
به سقراط گفتند کاي هوشمند
چو بيرون رود جان ازين شهر بند
فروماند از جنبش اعضاي تو
کجا به بود ساختن جاي تو
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نبايد نهاد
گرم باز يابيد گيريد پاي
بهرجا که خواهيد سازيد جاي
درآمد بدو نيز طوفان خواب
فرو برد چون ديگران سر به آب
شدند آگه آن زيرکان در نهفت
که استاد دانا بديشان چه گفت