ببار اي مغني نوائي شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت
وگر زان ترنم شوم خفته نيز
نبينم مگر خواب آشفته نيز
چو آمد گه عزم فرفوريوس
بنه بر شتر بست و بنواخت کوس
به هم صحبتان گفت کاين باغ نغز
که منظور چشمست و ريحان مغز
چو پايندگي نيستش در سرشت
چه تاريک دوزخ چه روشن بهشت
ز دانائي ماست ما را هراس
که از رهزن ايمن نشد ره شناس
کمان گر هميشه خميده بود
قبا دوز را قب دريده بود
ترازوي چربش فروشان به رنگ
بود چرب و چربي ندارد به سنگ
همه ساله محمل کش بار گنج
نياسايد از محنت و درد و رنج
چو پرداخت زين نقش پرگار او
کشيدند خط نيز بر کار او