مغني دلم سير گشت از نفير
برآور يکي ناله بر بانگ زير
مگر ناله زيرم آيد به گوش
ازين ناله زار گردم خموش
سکندر چو زين کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فيلسوفان درگاه او
در آن پويه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سيه بست بر خود نقاب
سياهي بپوشيد و در غم نشست
چو وقت آمد او نيز هم رخت بست
ز سرو سهي رفت بالندگي
طبيعت درآمد به نالندگي
نشستند يونانيان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو ديدند کان پيک منزل شناس
به منزل شود بي رقيبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پيدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد اين آسمان
کزو دور شد هر کسي را گمان
شتابنده راه ديگر سراي
چنين گفت کايزد بود رهنماي
بسي رهبري بر فلک ساختم
بدين دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بيچارگي
درين ره نبينم جز آوارگي
جهان فيلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه مي خواستم
همه در شناسائي اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز يقين گفت بايد سخن
رها کن رصد نامهاي کهن
به يزدان پاک ار مرا آگهيست
که اين خوان پوشيده پر يا تهيست
سخن چون بدينجا رسانيد ساز
سخنگوي مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سيبي ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سيب
به بوئي همي داد جان را شکيب
نفس را چو زين طارم نيل رنگ
گذرگه درآمد به دهليز تنگ
بخنديد و گفت الرحيل اي گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز يزدان پاک آمد اين جان پاک
سپردم دگر ره به يزدان پاک
بگفت اين و برزد يکي باد سرد
برآورد گردون ازو نيز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسيب را
به باران بينداخت آن سيب را