سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
سرير سخن برکشيدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
به پيرايش نامه خسروي
کهن سرو را باز دادم نوي
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سينه اي
به من داد تيغي در آيينه اي
که آشفته خويش چندين مباش
ببين خويشتن خويشتن بين مباش
نظر چون در آيينه انداختم
درو صورت خويش بشناختم
دگرگونه ديدم در آن سبز باغ
که چون پرنيان بود در پرزاغ
ز نرگس تهي يافتم خواب را
نديدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمين کرده بود
گل سرخ را زردي آزرده بود
از آن سکه رفته رفتم ز جاي
فروماندم اندر سخن سست راي
نه پائي که خود را سبکرو کنم
نه دستي که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روي بيرنگ خويش
نوائي گرفتم به آهنگ خويش
هراسيدم از دولت تيزگام
که بگذارد اين نقش را ناتمام
ازين پيش کايد شبيخون خواب
به بنياد اين خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهي به دست آورم
که جاويد دروي نشست آورم
پژوهنده دور گردنده حال
چنين گويد از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندري
مسجل شد از وحي پيغمبري
ز ديوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به ديوان رنج
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
از آن پيش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنين گفت با مادر مهربان
که من رفتم اينک تو از داد ودين
چنان کن که گويند بادا چنين
پدروار با بندگان خداي
چو مادر شدي مهرمادر نماي
به پروردن داد و دين زينهار
نگهدار فرمان پروردگار
به فرمانبري کوش کارد بهي
که فرمانبري به ز فرمان دهي
ضرورت مرا رفتني شد به راه
سپردم به تو شغل ديهيم و گاه
گرفتم رهي دور فرسنگ پيش
ندانم که آيم بر اورنگ خويش؟
گرآيم چنان کن که از چشم بد
نه تو خيره باشي نه من چشم زد
وگر زامدن حال بيرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوري
نگيرد زبانت به عذر آوري
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختيار آمدش
پسنديده تر صد هزار آمدش
گزين کرد هر مردي از کشوري
به مردانگي هريکي لشگري
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پيش لشگر کشيده قطار
هزار نخستين ازو بيسراک
به کردن کشي کوه را کرده خاک
هزار ديگر بختي بارکش
همه بارهاشان خورشهاي خوش
هزار سوم ناقه ره نورد
به زير زر و زيور سرخ و زرد
هزار چهارم نجيبان تيز
چو آهو گه تاختن گرم خيز
ز هر پيشه کايد جهان را به کار
گزين کرد صدصد همه پيشه کار
بدين سازمندي جهانگير شاه
برافراخت رايت زماهي به ماه
ز مقدونيه روي در راه کرد
به اسکندريه گذرگاه کرد
سرير جهانداري آنجا نهاد
بر او روزکي چند بنشست شاد
به آيين کيخسرو تخت گير
که برد از جهان تخت خود بر سرير
بفرمود ميلي برافراختن
بر او روشن آيينه اي ساختن
که از روي دريا به يک ماهه راه
نشان باز داد از سپيد و سياه
بدان تا بود ديده بانگاه تخت
بر او ديده بانان بيدار بخت
چو ز آيينه بينند پوشيده راز
به دارنده تخت گويند باز
اگر دشمني ترکتازي کند
رقيب حرم چاره سازي کند
چو فارغ شد از تختگاهي چنان
نشست از بر بور عالي عنان
نخستين قدم سوي مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ايستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ايزد ميان بست چست
چو لختي زمين را طرف در نوشت
ز پهلوي وادي درآمد به دشت
ز مقدس تني چند غم يافته
ز بيداد داور ستم يافته
تظلم کنان سوي راه آمدند
عنانگير انصاف شاه آمدند
که چون از تو پاکي پذيرفت خاک
بکن خانه پاک را نيز پاک
به مقدس رسان رايت خويش را
برافکن ز گيتي بدانديش را
در آن جاي پاکان يک اهريمنست
که با دوستان خدا دشمنست
مطيعان آن خانه ارجمند
نبينند ازو جز گداز و گزند
طريق پرستش رها مي کند
پرستندگان را جفا ميکند
به خون ريختن سربرافراختست
بسي را بناحق سرانداختست
همه در هراسيم از ين ديو زاد
توئي ديو بند از تو خواهيم داد
سکندر چو ديد آن چنان زاريي
وزانسان برايشان ستمکاريي
ستمديده را گشت فريادرس
به فرياد نامد ز فرياد کس
چو از قدسيان اين حکايت شنيد
عنان سوي بيت المقدس کشيد
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بيت المقدس سرآغاز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
چو بيدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
کمربست و آمد به پيگار او
نبود آگه از بخت بيدار او
به اول شبيخون که آورد شاه
بران راهزن ديو بر بست راه
چو بيدادگر ديد خون ريختش
ز دروازه مقدس آويختش
منادي برانگيخت تا در زمان
ز بيداد او برگشايد زبان
که هر کو بدين خانه بيداد کرد
بدينگونه بخت بدش ياد کرد
چوزو بستد آن خانه پاک را
به عنبر برآميخت آن خاک را
برآسود ازان جاي آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
جفاي ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جاي طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوي ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
چو آمد گه دعوي و داوري
به دانش نمائي و دين پروري
کس از دانش و دين او سرنتافت
رهي ديد روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسي دين و داد
به هر بقعه طاعت گهي نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشيد
به عالم گشائي علم برکشيد
به تعجيل ميراند بر کوه و رود
کجا سبزه اي ديد آمد فرود
چو از ماندگي گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
نمود از بيابان به دريا شتافت
درافکند کشتي به درياي آب
سه مه بر سر آب دريا نشست
بياورد صيدي ز دريا به دست
از آنسو که خورشيد ميشد نهان
تکاپوي ميکرد با همرهان
جزيره بسي ديد بي آدمي
برون رفت و ميشد زمي برزمي
بسي پيش باز آمدش جانور
هم از آدمي هم ز جنس دگر
دروهيچ از ايشان نياميختند
وزو کوه بر کوه بگريختند
سرانجام چون رفت راهي دراز
نشيب زمين ديگر آمد فراز
بياباني از ريگ رخشنده زرد
که جز طين اصفر نينگيخت گرد
برآن ريگ بوم ارکسي تاختي
زمين زيرش آتش برانداختي
همانا که بر جاي ترکيب خاک
ز ترکيب گوگرد بود آن مغاک
چو يکمه در ان باديه تاختند
ازو نيز هم رخت پرداختند
چو پايان آن وادي آمد پديد
سکندر به درياي اعظم رسيد
در آن ژرف دريا شگفتي بماند
که يونانيش اوقيانوس خواند
محيط جهان موج هيبت نمود
از آن پيشتر جاي رفتن نبود
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دريا نبودي نهان
حجابي مغاني بد آن آب را
نپوشيدي از ديدها تاب را
فلک هر شبان روزي از چشم دور
به دريا درافکندي از چشمه نور
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و درياي آب
همان چشمه گرم کو راست جاي
به دريا حوالت کند رهنماي
چو آبي به يکجا مهيا شود
شود حوضه و در به دريا شود
معيب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در آن بحر کورا محيطست نام
معلق بود آب دريا مدام
چو خورشيد پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
به وقت رحيل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
علم چون به زير آرد از اوج او
توان ديدنش در پس موج او
چو لختي رود در سر آرد حجاب
که آيد نورد زمين در حساب
به دانش چنين مينمايد قياس
دگر رهبري هست برره شناس
چو آن چشمه گرم را ديد شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسيد کاين چشمه چيست
هميدون نگهبان اين چشمه کيست
چنين گفت دانا که اين آب گرم
بسا ديدها را که برد آب شرم
درين پرده بسيار جستند راز
نيامد به کف هيچ سر رشته باز
من اين قصه پرسيدم از چند پير
جوابي ندادست کس دلپذير
دهد هر کسي شرح آن نور پاک
يکي گرد مرکز يکي زير خاک
که داند که بيرون ازين جلوه گاه
کجا مي کند جلوه خورشيد و ماه
سکندر بران ساحل آرام جست
سوي آب دريا شد آرام سست
چو سيماب ديد آب دريا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبي چنان کشتي آسان نرفت
وگر رفت بي ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسيد راز
بسنجيدن کار و ترتيب ساز
که کشتي بدين آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
نديدند کار آزمايان صواب
که شاه افکند کشتي آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
ازين آب کشتي نيارد برون
دگر کاندرين آب سيماب فام
نهنگ اژدهائيست قصاصه نام
سياه و ستمکاره و سهمناک
چو دودي که آيد برون از مغاک
سياست چنان دارد آن جانور
که بيننده چون بيندش يک نظر
دهد جان و ديگر نجنبد ز جاي
که باشد براهي چنين رهنماي
بترزين همه آن کزين خانه دور
يکي فرضه بيني چو تابنده نور
بسي سنگ رنگين در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سياه
فروزنده چون مرقشيشاي زر
مني و دومن کمتر و بيشتر
چو بيند درو ديده آدمي
بخندد ز بس شادي و خرمي
وزان خرمي جان دهد در زمان
همان ديدن و دادن جان همان
ولي هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصيت افتد و گر صد بهم
ز بهتان جان بردنش رهنماي
همي خواندش پهنه جان گزاي
چو شد گفته اين داستان شهريار
فرستاد و کرد آزمايش به کار
چنان بود کان پير گوينده گفت
تني چند از آن سنگ بر خاک خفت
بفرمود تا بر هيونان مست
به آن سنگ رنگين رسانند دست
همه ديدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آيد بدست
برندش به پشت هيونان مست
همه زير کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پيچيده چند
کنند آن هيونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذيري رقيبان راه
بجاي آوريدند فرمان شاه
شه و لشگر از بيم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائي که بود آبگير
برو بوم آنجا عمارت پذير
بفرمان او سنگها ريختند
وزان سنگ بنيادي انگيختند
همه هم چنان کرده کرباس پيچ
کزيشان يکي باز نگشاد هيچ
به ترکيب آن سنگها بندبند
برآورد بيدر حصاري بلند
برآورد کاخي چو بادام مغز
همه يک به ديگر برآورده نغز
گلي کرد گيرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
درون را نيندود و خالي گذاشت
که رازي در آن پرده پوشيده داشت
خنيده چنينست از آموزگار
که چون مدتي شد بر آن روزگار
فروريخت کرباس از روي سنگ
پديد آمد آن گوهر هفت رنگ
برون بنا ماند بر جاي خويش
کزاندودش گل حرم داشت پيش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسيار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به ديدار آن حصنش آمد نياز
طلب کرد بر باره چون ره نديد
کمندي برافکند و بالا دويد
چو بر باره شد سنگ را ديد زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگي که در يک منش خون بود
چو کوهي بهم برنهي چون بود
شنيدم ز شاهان يک آزاد مرد
شنيد اين سخن را و باور نکرد
فرستاد و اين قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمايش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روي تافت
ز دريا بسوي بيابان شتافت
چو ششماه ديگر بپيمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه