نظامي بر اين در مجنبان کليد
که نقش ازل بسته را کس نديد
بزرگ آفريننده هر چه هست
ز هرچ آفريد است بالا و پست
نخستين خرد را پديدار کرد
ز نور خودش ديده بيدار کرد
بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت
ز چشم خرد هيچ پنهان نداشت
مگر نقش اول کز آغاز بست
کز آن پرده چشم خرد باز بست
چو شد بسته نقش نخستين طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز
هر آن گنج پوشيده کامد پديد
بدست خرد باز دادش کليد
جز اول حسابي که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود
ديگر جا که پنهان نبود از خرد
خرد را چو پرسي به دوره برد
وز آن جاده کو بر خرد بست راه
حکايت مکن زو حکايت مخواه
به آنجا تواند خرد راه برد
که فرسنگ و منزل تواند شمرد
ره غيب ازان دورتر شد بسي
که انديشه آنجا رساند کسي
خردمندي آنراست کز هر چه هست
چو ناديدني بود ازو ديده بست
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائي بر اين پرده نتوان فزود
سخن بين که با مرکب نيم لنگ
چگونه برون آمد از راه تنگ
همانا که آن هاتف خضر نام
که خارا شکافيست خضرا خرام
درودم رسانيد و بعد از درود
به کاخ من آمد ز گنبد فرود
دماغ مرا بر سخن کرد گرم
سخن گفت با من به آواز نرم
که چندين سخنهاي خلوت سگال
حوالت مکن بر زبانهاي لال
تو ميخاري اين سرو را بيخ و بن
بر آن فيلسوفان چه بندي سخن
چرا بست بايد سخنهاي نغز
بر آن استخوانهاي پوسيده مغز
به خوان کسان بر مخور نان خويش
شکينه بنه بر سر خوان خويش
بلي مردم دور نا مردمند
نه بر انجمن فتنه بر انجمند
نه خاکي ولي چون زمين خاک دوست
نه خاک آدمي بلکه خاکي نکوست
مشعبد شد اين خاک نيرنگ ساز
که هم مهره دزداست و هم مهره باز
کند مهره اي را به کف در نهان
دگر باره آرد برون از دهان
فرو بردنش هست زرنيخ زرد
برآوردنش نيل با لاجورد
به وقت خزان مي خورد عود خشک
به فصل بهار آورد ناف مشک
تن آدمي را که خواهد فشرد
ندانم که چون باز خواهد سپرد
تن ما که در خاکش آکندگي است
نه در نيستي در پراکندگي است
پراکنده اي کو بود جايگير
گر آيد فراهم بود دلپذير
چو هرچ آن بود بر زمين ريز ريز
به سيماب جمع آورد خاک بيز
چو زر پراکنده را چاره ساز
به سيماب ديگر ره آرد فراز
گر اجزاي ما را که بودش روان
دگر باره جمعي بود مي توان