مغني سماعي برانگيز گرم
سرودي برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زين شود کار من
کسادي گريزد ز بازار من
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هواي شب سرد را کرد گرم
فروماند زاغ سيه نااميد
بگفتن در آمد خروس سپيد
سکندر نشست از بر تخت روم
زباني چو آتش دماغي چو موم
همه فيلسوفان صده در صده
به پائينگه تخت او صف زده
به مقدار هر دانشي بيش و کم
همي رفتشان گفتگوئي بهم
يکي از طبيعي سخن ساز کرد
يکي از الهي گره باز کرد
يکي از رياضي برافراخت يال
يکي هندسي برگشاد از خيال
يکي سکه بر نقد فرهنگ زد
يکي لاف ناموس و نيرنگ زد
تفاخر کنان هر يکي در فني
به فرهنگ خود عالمي هر تني
ارسطو به دلگرمي پشت شاه
برافزود بر هر يکي پايگاه
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بي نياز
همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پيشوا
فلان علم خوب از من آمد پديد
فلان کس فلان نکته از من شنيد
دروغي نگويم در اين داوري
به حجت زنم لاف نام آوري
ز بهر دل شاه و تمکين او
زبانها موافق به تحسين او
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادي او داشت در جمله فن
چو هر دانشي کانک اندوختند
نخستين ورق زو درآموختند
برون رفت و روي از جهان در کشيد
چو عنقا شد از بزم شه ناپديد
شب و روز از انديشه چندان نخفت
کاغاني برون آوريد از نهفت
به خم درشد از خلق پي کرد گم
نشان جست از آواز اين هفت خم
کسي کو سماعي نه دلکش کند
صداي خم آواز او خوش کند
مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدين عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جاي در خم گرفت
پي چرخ و دنبال انجم گرفت
بر آهنگ آن ناله کانجا شنيد
نموداري آورد اينجا پديد
چو آن ناله را نسبت از رود يافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت
کدوي تهي را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائي تر انگيخت از رود خشک
پس آنگه بر آن رسم و هيئت که خواست
يکي هيکل از ارغنون کرد راست
در او نغمه و نالهاي درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
به زير و بم ناله رود خيز
گهي نرم زد زخمه و گاه تيز
ز نرمي و تيزي ز بالا و زير
نوا ساخت بر ناله گاو و شير
چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پاي بست
همان نسبت آدمي تا دده
بر آن رودها شد يکايک زده
چنان کادمي زاد را زان نوا
به رقص و طرب چيره گشتي هوا
سباع و بهائم بر آن ساز جفت
يکي گشت بيدار و ديگر بخفت
چو بر نسبت ناله هر کسي
به دست آمدش راه دستان بسي
ز موسيقي آورد سازي برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون
چنان ساخت هر نسبتي را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش
بجائي رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عيب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهي
ز هر علتي يافت عقل آگهي
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازه اي ساختش
خطي چارسو گرد خود درکشيد
نشست اندران خط نوا برکشيد
دد و دام را از بيابان و کوه
دوانيد بر خود گروها گروه
دويدند هر يک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او
همه يک يک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روي خاک
نه گرگ جوان کرد بر ميش زور
نه شير ژيان داشت پرواي گور
دگر نسبتي را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بي هوشي باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روي دشت
که دارد به باد اين چنين سرگذشت
بگرد جهان اين خبر گشت فاش
که شد کان ياقوت ياقوت باش
فلاطون چنين پرده بر ساختست
که جز وي کس آن پرده نشناختست
برانگيخت آوازي از خشک رود
که از تري آرد فلک را فرود
چو بر نسبتي راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتي ديگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نيز
که هاروت با زهره شد همستيز
ارسطو چو بشنيد کان هوشمند
برانگيخت زينگونه کاري بلند
فروماند ازان زيرکي تنگدل
چو خصمي که گردد ز خصمي خجل
به انديشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد ميدان فراخ
به تعليق آن درس پنهان نويس
که نقشي عجب بود و نقدي نفيس
در آن کارعلوي بسي رنج برد
بسي روز و شب را به فکرت سپرد
هم آخر پس از رنجهاي دراز
سررشته راز را يافت باز
برون آوريد از نظرهاي تيز
که چون باشد آن ناله رود خيز
چگونه رساند نوا سوي گوش
برد هوش و آرد ديگر ره به هوش
همان نسبت آورد رايش به دست
که داناي پيشينه بر پرده بست
به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بيهوشي آغاز کرد
چو از هوشمندان ستد هوش را
ديگر گونه زد رود خاموش را
در آن نسبتش بخت ياري نداد
که بيهوش را آرد از هوش باد
بکوشيد تا در خروش آورد
نوائي که در خفته هوش آورد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند اي شگفت
چو عاجز شد از راه نايافتن
ز رهبر نشايست سر تافتن
شد از راه رغبت به تعليم او
عنان داد يک ره به تسليم او
بپرسيد کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند
ندانم که در پرده آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعليم او گشت صاحب نياز
برون شد خطي گرد خود در کشيد
نوا ساخت تا نسبت آمد پديد
همه روي صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشيدند پرگار تنگ
به بيهوشي از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش
نوائي دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوي دانا تهي شد ز هوش
چو بيهوش بود او به يک راه نغز
دد و دام را کرد بيدار مغز
دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش
فروماند سرگشته بر جاي خود
که چون بي خبر بود از آن دام ودد
از آن بي هوشي چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟
شد آگه که داناي دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشيده راز
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پرده کژ بدو گشت راست
چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست
به اقرار او مغز را تازه کرد
مداراي او بيش از اندازه کرد
سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم
بر افزود پايش در آن سروري
به نزد خودش داد بالاتري