زهي آفتابي که از دور دست
به نور تو بينيم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او ديد نتوان ز دور
نه آن شد کله داري پادشاه
که دارد به گنجينه در صد کلاه
کله داري آن شد که بر هر سري
نهد هر زمان از کلاه افسري
دماغي که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردي به شمشير دور
چو عالي بود رايت و راي شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئي رايت از نصرت آراسته
تردد ز راي تو برخاسته
کيان گر گذشتند ازين بزمگاه
به سرسبزي آنک تو داري کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهي
به نفس خود از آفرينش بهي
کله دار عالم توئي در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کيخسرو و کيقباد
توئي بيشدادي به از پيشداد
چو در داد بيشي و پيشيت هست
سزد گر شوي بر کيان پيش دست
برآيي برين هفت پيروزه کاخ
کني پرده تنگ هستي فراخ
ز کاس نظامي يکي طاس مي
خوري هم به آيين کاوس کي
ستامي بدان طاس طوسي نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامي که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آيد درست
من آن گفته ام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نيز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفيق داد
به خواندن تو را نيز توفيق باد
چو توفيق ما هر دو همره شود
سخن را يکي پايه در ده شود
به اين گل که ريحان باغ منست
در ايوان تو شب چراغ منست
برآراي مجلس برافروز جام
که جلاب پخته ست در خون خام
تو مي خور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در انديشه هوش
همه ساله مي خوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادي جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
ميفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلنديت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندي نيايد فرود
دو تيغي تر از صبح شمشير تو
سپهر از زمين رام تر زير تو
درفشنده تيغت عدو سوز باد
درفش کيان از تو فيروز باد
اگر چه من از بهر کاري بزرگ
فرستادمت يادگاري بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس يادگار
وزين يادگار اين سخن ياددار