به هر مدتي گردش روزگار
ز طرزي دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پيشينه کج رو کند
نوائي دگر در جهان نو کند
به بازي درآيد چو بازيگري
ز پرده برون آورد پيکري
بدان پيکر از راه افسونگري
کند مدتي خلق را دلبري
چو پيري در آن پيکر آرد شکست
جوان پيکري ديگر آرد بدست
بدينگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پيرايه هاي کهن
زمان تا زمان خامه نخل بند
سر نخل ديگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهري آب و رنگ
دگر گوهري سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پيش پيکر شناس
همين تازه روئي بس است از قياس
کز اين نامه هم گر نرفتي ببوس
سخن گفتن تازه بودي فسوس
من آن توسنم کز رياضت گري
رسيدم ز تندي به فرمانبري
چه گنج است کان ارمغانيم نيست
دريغا جواني جوانيم نيست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پيري رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کايينه روشن کنند
چو بشکست از آيينه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشي سراينده يارگير است
از اين پيشتر کان سخنهاي نغز
برآوردي انديشه از خون مغز
سراينده اي داشتم در نهفت
که با من سخنهاي پوشيده گفت
کنون آن سراينده خاموش گشت
مرا نيز گفتن فراموش گشت
نيوشنده اي نيز کان مي شنيد
هم از شقه کار شد ناپديد
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنين حال گفت
مگر دولت شه کند ياريي
درآرد به من تازه گفتاريي
در انديشه اين گذرهاي تنگ
هم از تن توان شد هم از روي رنگ
چو طوفان انديشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبي از دل تنگ تاريک تر
رهي از سر موي باريکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درين ره چگونه توان ديد چاه
فلک پاسگه را براندوده نيل
سر پاسبان مانده در پاي پيل
بر اين سبزه آهو انگيخته
ز ناف زمين نافه ها ريخته
نه شمعي که باشد ز پروانه دور
نه پروانه اي داشت پرواي نور
من آن شب نشسته سوادي به چنگ
سيه تر ز سوداي آن شب به رنگ
به غواصي بحر در ساختن
گه اندوختن گاهي انداختن
چو پاسي گذشت از شب دير باز
دو پاس دگر ماند هر يک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کله شب در اين دير تنگ
همي بافتم حله هفت رنگ
مسيحا صفت زين خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول اين پرورش کاربود
ولينعمتي در دهش يار بود
عماد خوئي خواجه ارجمند
که شد قد قايد بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
نديدم کسي در سراي کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بيند در او مشتري
بدين مهر بردارد انگشتري
بود مدبري کان جنان را جهان
به نيرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاري پياپي غمي
نه کس غمگساري نه کس همدمي
ز يک قابله چند زايد سخن
چه خرما گشايد ز يک نخل بن
من آن شب تهي مانده از خواب و خورد
شناور درين برکه لاجورد
شبي و چه شب چون يکي ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشيد و ماه
شبي کز سياهي بدان پايه بود
کزو نور در تهمت سايه بود
من از دولت شه کمندي به دست
گرفته بسي آهوي شير مست
درافکنده طرحي به درياي ژرف
به طرح اندرون ماهيان شگرف
رصد بسته بر طالع شهريار
سخن کرده با ساعت نيک بار
بدان تا کنم شاه را پيشکش
برآميخته خيل چين با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذير
شده دولت شه مرا دستگير
گوهر جوي را تيشه بر کان رسيد
جگر خوردن دل به پايان رسيد
چو زرين سراپرده آفتاب
به خر پشته کوه برزد طناب
من شب نياسوده برخاستم
به آسودگي بزمي آراستم
سريري به آيين سلطانيان
زدم بر سر کوي روحانيان
بساطي کشيدم به ترتيب نو
براو کردم انديشه را پيش رو
مي و نقل و ريحان مرا همنفس
زبان و ضمير و سخن بود و بس
سرم چون ز مي تاب مستي گرفت
سخن با سخاهم نشستي گرفت
در آمد به غريدن ابر بلند
فرو ريخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شير بود
زبانم در آن شغل شمشير بود
دو جا مرد را بود بايد دلير
يکي نزد آتش يکي نزد شير
مگر آتش و شير هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نيک اختري
دف زهره و دفتر مشتري
گه از لطف بر ساختم زيوري
گه از گنج حکمت گشادم دري
جهاني به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خري داشتم
دگر باره برکان گشادم کمين
برانداختم مغز گنج از زمين
به دعوي دروغي نبايد نمود
زر و آتش اينک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپيداب را ساختم لاجورد
دگر باره اين نظم چيني طراز
ببين تا کجا مي کند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنين کرد بايد درست
بسي سالها شد که گوهر پرست
نياورد از اينگونه گوهر به دست
فروشنده گوهر آمد پديد
متاع از فروشنده بايد خريد
چه فرمود شه باغي آراستن
سمن کشتن و سرو پيراستن
به سرسبزي شاه روشن ضمير
به نيروي فرهنگ فرمان پذير
يکي سرو پيراستم در چمن
که بر ياد او مي خورد انجمن
سخن زين نمط هر چه دارد نوي
بدين شيوه نو کند پيروي
دلي بايد انديشه را تيز و تند
برش بر نيايد ز شمشير کند
سخن گفتن آسان بر آن کس برد
که نظم تهيش از سخن بس بود
کسي کو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواري آرد سخن را به چنگ
غلط کاري اين خيالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمي سرم را پر از دود کرد
ز خشگي تنم را نمک سود کرد
به ترتيب اين بکر شوهر فريب
مرا صابري باد و شه را شکيب
سخن بين کجا بارگه مي زند
چه مي گويم او خود چه ره مي زند
ندانم که اين جادوئيهاي چست
چگونه درين بابلي چاه رست
که آموخت اين زهره را زير زند
که سازد نواهاي هاروت بند
بدين سحر کو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دريا برد
خرد آرد و زين بصره خرما برد
من آن ابرم اين طرف شش طاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گيا جرعه خواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سايه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آميزش خويش دور
ز من گر چه شوريده شد خوابشان
هم از فيض جوي منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نويسان حرف منند
من ادرار اين فيض از آن يافتم
که روي از دگر چشمه ها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مينا پذيرد ز ياقوت رنگ
چو من کردم آيينه را تابناک
پذيرنده پاک شد جاي پاک
نخواندي که از صقل چيني حصار
چگونه ستد روميان را نگار
چو خواهي که بر گنج يابي کليد
نبايد عنان از رياضت کشيد
مثل زد در اين آنکه فرزانه بود
که برنايد از هيچ ويرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چيز کو دردل آرد هراس
سرانجام از آن کرد بايد سپاس
جهان پر شد از دعوي انگيختن
برين نطع ترسم ز خون ريختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نمايد ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآيد خريف
هوا دور باشد ز باد لطيف
وبا خيزد از تري آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه سطبر
ببايد يکي آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز اين يک وثيقت نگاه
خداي از پي بندگيم آفريد
بجز بندگي نايد از من پديد
به نيک و به بد مرد آموزگار
نپيچد سر از گردش روزگار
بهرچش رسد سازگاري کند
فلک برستيزنده خواري کند
ندارد جهان خوي سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابريشمي بسته بيند بساز
کند دست خود بر بريدن دراز
دو کرم است کان در بريشم کشي
کند دعوي آبي و آتشي
يکي کارگاه بريشم تند
يکي کاروان بريشم زند
دو باشد مگس انگبين خانه را
فريبنده چون شمع پروانه را
کند يک مگس مايه خورد و خفت
به دزدي خورد ديگري در نهفت
يکي زان مگس که انگبين گر بود
به از صد مگس که انگبين خور بود
از آن پيش کارد شبيخون شتاب
چو دراج در ده صلاي کباب
ز حرصي چه بايد طلب کرد کام
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوش گيري بسوزي ز درد
و گر بر نجوشي شوي خام و سرد
سپهر اژدهائيست با هفت سر
به زخمي کي اندازد از مه سپر
درين طشت غربالي آبگون
تو غربال خاکي فلک طشت خون
گر او با تو چون طشت شد آبريز
تو با او چو غربال شو خاک بيز
کجا خاکدان باشد و آبگير
ز غربال و طشتي بود ناگزير
فسونگر خم است اين خم نيلگون
که صد گونه رنگ آيد از وي برون
اگر جادوئي بر خمي شد سوار
خمي بين برو جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستي بلند و بلنديست پست
گهي زير ماگاه بالاي ماست
اگر زير و بالاش خواني رواست
درين پرده با آسمان جنگ نيست
که اين پرده با کس هماهنگ نيست
چه بازيچه کين چرخ بازيچه رنگ
نبازد در اين چار ديوار تنگ
کسي را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سپاهش دهد
درين چار سو چند سازيم جاي
شکم چارسو کرده چون چارپاي
سرآنگاه بر چار بالش نهيم
کزين کنده چاربالش رهيم
رباطي دو در دارد اين دير خاک
دري در گريوه دري در مغاک
نيامد کسي زان در اينجا فراز
کزين در برونش نکردند باز
فسرده کسي کو درين چاه بست
چو برف اندر افتاد و چون يخ ببست
خنک برق کوجان به گرمي سپرد
به يک لحظه زاد و به يک لحظه مرد
نه افسرده شمعي که چون برفروخت
شبي چند جان کند و آنگاه سوخت
کسيرا که کشتي نباشد درست
شناور شدن واجب آيد نخست
نبيني که ماهي به درياي ژرف
نينديشد از هيچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
يرق داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ريزد گهي خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه از رق کند رنگ ما گاه زرد
درين ره کسي پرده داند نواخت
که هنجار اين ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آيدم مرگ پيش
که اميد بردارم از عمر خويش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خيالي به خوابي به در مي برم
به افسانه عمري به سر مي برم
به اين پر کجا بر توانم پريد
به پائي چنين در چه دانم رسيد
بدين چار سوي مخالف روان
نيم رسته گر پيرم و گر جوان
اگر وقع پيران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنين تن جواني کنم
به جان کسان زندگاني کنم
همان به که با هر کهن تازه اي
نمايم بقدر وي اندازه اي
مگر تارها کردن اين بند را
نيازارم اين همرهي چند را