باز آمدن اسکندر به روم

بيا ساقي آن باده بردار زود
که بي باده شادي نشايد نمود
به يک جرعه زان باده ياريم ده
ز چنگ اجل رستگاريم ده
مژه تا به هم بر زني روزگار
به صد نيک و بد باشد آموزگار
سري را کند بر زمين پاي بند
سري را برآرد به چرخ بلند
درآرد ز منظر يکي را به چاه
برآرد ز ماهي يکي را به ماه
کند هر زمان چند بازي بسيچ
سرانجام بازيش هيچست هيچ
از اين توسني به که باشيم رام
که سيلي خورد مرکب بد لگام
چو تازي فرس بدلگامي کند
خر مصريان را گرامي کند
جهان در جهان خلق بسيار ديد
رميد از همه با کسي نارميد
جهان آن کسي راست کاندر جهان
شود آگه از کار کارآگهان
گزارش چنين شد درين کارآگاه
که چون زد در آن غار شه بارگاه
بسي گنج در کار آن غار کرد
وزان غار شهري چو بلغار کرد
ز بلغار فرخ درآمد به روس
براراست آن مرز را چون عروس
وز آنجا درآمد به درياي روم
برون برد کشتي به آباد بوم
بزرگان روم آگهي يافتند
سوي رايت شاه بشتافتند
به شکرانه جان را کشيدند پيش
چو ديدند روي خداوند خويش
همه خاک روم از ره آورد شاه
برافروخت چون شب به رخشنده ماه
چو ياقوت شد روي هر جوهري
ز ياقوت ظلمات اسکندري
در آرايش آمد همه روي شهر
زمين يافت از گنج پوشيده بهر
بهشتي ز هر قصري انگيختند
زر و سيم را بر زمين ريختند
شکستند قفل در گنج را
جهان قفل بر زد در رنج را
به برج خود آمد فروزنده ماه
بسر بر چو خورشيد چيني کلاه
شه از روم شد با زمين خويش بود
به روم آمد از آسمان بيش بود
چو آبي که ابرش به بالا برد
به باز آمدن در به دريا برد
نشست از بر تخت يونان به ناز
برآسود ازان رنج و راه دراز
ز دل دامن هفت کشور گذاشت
به هر کشوري نايبي برگماشت
ملوک طوايف به فرمان او
کمر بسته بر عهد و پيمان او
به تشريف او سرفراز آمدند
سوي کشور خويش باز آمدند
جداگانه هرکس به کبر و کشي
برآورده گردن به گردن کشي
کسي گردن خود کسي را نداد
به خود هر کسي گردني برگشاد
به ياد سکندر گرفتند جام
جز او هيچکس را نبردند نام
چو شه باز بر تخت يونان رسيد
بدو داد گنج سعادت کليد
ز دانش بسي مايها ساز کرد
در حکمت ايزدي باز کرد
چو فرمان رسيدش به پيغمبري
نپيچيد گردن ز فرمانبري
دگر باره زاد سفر برگرفت
حساب جهان گشتن از سر گرفت
دو نوبت جهان را جهاندار گشت
يکي شهر و کشور يکي کوه و دشت
بدين نوبت آن بود کاباد بوم
همه يک به يک ديد و آمد به روم
دگر نوبت آن شد که بي راه و راه
روان کرد رايت چو خورشيد و ماه
چو زين بزمگه باز پرداختم
شکر ريز بزمي دگر ساختم
سخنهاي بزمي درين نيم درج
بسي کردم از بکر انديشه خرج
گر آن در که يک يک در او بسته ام
بهر مطلعي باز پيوسته ام
به يک جاي در رشته آرند باز
پر از در شود رشته عقد ساز
جداگانه فهرست هر پيکري
ز قانون حکمت بود دفتري
همان ساقيان و گزارشگران
که بر هم نشاندم کران تا کران
نشيننده هر يک ز روي قياس
چو بر گنج گوهر نگهبان پاس
که داند چنين نقشي انگيختن
بدين دلبري رنگي آميختن
چنان بستم ابريشم ساز او
که از زهره خوشتر شد آواز او
به جائي که ناراستي يافتم
بر او زيور راستي بافتم
سخن کان نه بر راستي ره برد
بود خوار اگر پايه بر مه برد
کجا پيش پيراي پير کهن
غلط رانده بود از درستي سخن
غلط گفته را تازه کردم طراز
بدين عذر وا گفتم آن گفته باز
چو شد نيمه اي ز اين بنا مهره بست
مرا نيمه عالم آمد به دست
دگر نيمه را گر بود روزگار
چنان گويم از طبع آموزگار
که خواننده را سر برآرد ز خواب
به رقص آورد ماهيان را در آب
زمانه گرم داد خواهد امان
چنين آمد انديشه را در گمان
که در باغ اين نقش رومي نورد
گل سرخ رويانم از خاک زرد
کنم گنجي از سفته طبع پر
چو فيروزه فيروز و دري چو در
ز هر باغي آرم گلي نغز بوي
ز هر گل گلابي درآرم به جوي
گر اقبال شه باشدم دستگير
سخن زود گردد گزارش پذير