نشاط کردن اسکندر با کنيزک چيني

بيا ساقي آن آب آتش خيال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبي کزين تيره خاک
بدو شايد اندوه را شست پاک
شبي روشن از روز و رخشنده تر
مهي ز آفتابي درفشنده تر
ز سرسبزي گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بران لوح زيبا ز سيم
نوشته بسي حرف از اميد و بيم
دبيري که آن حرفها را شناخت
درين غار بي غور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود
که روزي به کوشش نشايد فزود
جهان غم نيرزد به شادي گراي
نه کز بهر غم کرده اند اين سراي
جهان از پي شادي و دلخوشيست
نه از بهر بيداد و محنت کشيست
در اين جاي سختي نگيريم سخت
از اين چاه بي بن برآريم رخت
مي شادي آور به شادي نهيم
ز شادي نهاده به شادي دهيم
چو دي رفت و فردا نيامد پديد
به شادي يک امشب ببايد بريد
چنان به که امشب تماشا کنيم
چو فردا رسد کار فردا کنيم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در مي انديشه اي
پديد است بازار هر چه پيشه اي
چه بايد به خود بر ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن
چه پيچيم در عالم پيچ پيچ
که هيچست ازو سود و سرمايه هيچ
گريزيم از اين کوچگاه رحيل
از آن پيش کافتيم درپاي پيل
خوريم آنچه از ما به گوري خورند
بريم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهي چنان مايه بر
که بردند پيشينگان دگر
اگر ترسي از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بيند به راه
به درويش ده آنچه داري نخست
که بنگاه درويش را کس نجست
نبيني که ده يک دهان خراج
به دهليز درويش دزدند باج
چه زيرک شد آن مرد بنياد سنج
که ويرانه را ساخت باروي گنج
چو تاريخ يک روزه دارد جهان
چرا گنج صد ساله داري نهان
بيا تا نشينيم و شادي کنيم
شبي در جهان کيقبادي کنيم
يک امشب ز دولت ستانيم داد
زدي و ز فردا نياريم ياد
بترسيم از آنها کزو سود نيست
کزين پيشه انديشه خوشنود نيست
بدانچ آدمي را بود دسترس
بکوشيم تا خوش برآيد نفس
به چاره دل خويشتن خوش کنيم
نه چندان که تن نعل آتش کنيم
دمي را که سرمايه از زندگيست
به تلخي سپردن نه فرخندگيست
چنان بر زن اين دم که دادش دهي
که بادش دهي گر به بادش دهي
فدا کن درم خوش دلي را بسيچ
که ارزان بود دل خريدن به هيچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو بايد که باشي درم گو مباش
مشو در حساب جهان سخت گير
همه سخت گيري بود سخت مير
به آسان گذاري دمي مي شمار
که آسان زيد مرد آسان گذار
شبي فرخ و ساعتي ارجمند
بود شادماني درو دلپسند
گزارش چنين مي کند جوهري
سخن را به ياقوت اسکندري
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به ياد لب دوست پر کرد جام
به نوشين لب آن جام را نوش کرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ريزد گهي ارغوان
ز عنبر خطي بر گل انگيخته
بر گل جهان آب گل ريخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستيش خانه آباد بود
طلب کرد يار دلارام را
پري پيکر نازي اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهي
سماع و سماع آور خرگهي
بتي فرق و گيسو برآراسته
مرادي به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاويزتر
زبان از طبرزد شکر ريزتر
دهاني و چشمي به اندازه تنگ
يکي راه دل زد يکي راه چنگ
سر آغوش و گيسوي عنبر فشان
رسن وار در عطف دامن کشان
طرازنده مجلس و بزمگاه
نوازنده چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
در درج گوهر ز لب باز کرد
که از شادي امشب جهان را نويست
همه شادي از دولت خسرويست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشيد روشن برآيد به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآيد به ديبا گري
زمين رومي آرد هوا ششتري
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچه اي صد چراغ
سکندر چو پيروزي آرد به چنگ
نه زيبا بود آينه زير زنگ
چو کيخسرو ار مي شود جام گير
چرا جام خالي بود بر سرير
ملک گر ز جمشيد بالاترست
رخ من ز خورشيد والاتر است
شه ار شد فريدون زرينه کفش
به فتحش منم کاوياني درفش
شه ار کيقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فيروزه تاج
ز من بايدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سليمان شود ديو بند
مرا در جهان هست ديوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت اي شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگر چه کمند جهانگير شاه
فتاد است بر گردن مهر و ماه
کمندي من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندي بود ماه گير
مرا هم کمندي بود شاه گير
گر او ناوک اندازد از زوردست
مرا غمزه ناوک انداز هست
گر او حربه دارد به خون ريختن
من از چهره خون دانم انگيختن
گر او قصد شمشير بازي کند
زبانم به شمشير بازي کند
گر او لختي از زر برآرد به دوش
دو لختي است زلفين من گرد گوش
گر او را يکي طوق بر مرکبست
مرا بين که ده طوق بر غبغبست
گر او حقه ها دارد از لعل و در
مرا حقه اي خست از لعل پر
گر ايدون که ياقوت او کانيست
مرا لب چو ياقوت رمانيست
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالاي سر
مرا صد علم هست بيرون در
گر او شاه عالم شد از سروري
منم شاه خوبان به جان پروري
چو برقع براندازم از روي خويش
ندارم جهان را به يک موي خويش
چو بر مه کشم گيسوي عنبرين
به گيسو کشم ماه را بر زمين
چو تنگ شکر در عقيق آورم
ز پسته شراب رحيق آورم
رحيقم به رقص آورد آب را
عقيقم مفرح دهد خواب را
ز مه طوق خواهي ببين غبغبم
ز قند ار نمک بايد اينک لبم
بدين قند کو با شکر خنديست
در بوسه بين چون سمرقنديست
اگر کيميا سنگ را زر کند
نسيم من از خاک عنبر کند
سهيل يمن تاب را با اديم
همان شد که بوي مرا با نسيم
به چشمي دل خسته بريان کنم
به چشمي دگر غارت جان کنم
از اين سو کنم صيد و بنوازمش
وز آنسو به دريا دراندازمش
فريبم به درمان و سوزم به درد
منم کاين کنم جز من اين کس نکرد
اگر راهبم بيند از راه دور
برد سجده چون هيربد پيش نور
وگر زاهدي باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به يک بانگ چنگ
کنم سيم کاري که سيمين تنم
ولي قفل گنجينه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپديد
بجز باغبان کس نداند کليد
رطبهاي تر گرچه دارم بسي
بجز خار خشگم نبيند کسي
گلابم ولي دردسر مي دهم
نمک خواه خود را جگر مي دهم
مگر ديد شب ترکي روي من
که چون خال من گشت هند ويمن
مگر ماه نو کان هلالي کند
به اميد من خانه خالي کند
چو زلفم درآيد به بازيگري
به دام آورد پاي کبک دري
بنا گوشم ار برگشايد نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو سازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پيدا کنم لطف اندام را
سرين بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشايم ز بازوي نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشني گير نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتري
گرو برد کو دارد انگشتري
جنابي که با گل خورم نوش باد
مرا ياد و گل را فراموش باد
يک افسون چشمم به بابل رسيد
کزو آمد آن جادوئيها پديد
ز جعدم يکي موي بر چين گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بيا تا دل رفته بيني ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلي را که سر سوي راه افکنم
نمايم زنخ تا به چاه افکنم
ز موئي به عاشق دهم طوق و تاج
به بوئي ز خلج ستانم خراج
به سلطاني چين نهم مهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چينيانم به خال
چراغ دل روميانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خيز
طبر خون زنم چون کنم غمزه تيز
لبم لعل را کارسازي کند
خيالم به خورشيد بازي کند
مغ دير سيمين صنم خواندم
صنم خانه باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگيخته
ز بستان دل نار شد ريخته
ز نارم که نارنج نوروزيست
که را بخت گوئي که را روزيست
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گر چه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سياه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهي بوسه بر چشم مستش دهم
گهي زلف خود را به دستش دهم
به شرطي کنم جان خود جاي او
که هرگز نتابم سر از پاي او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قيامت برآرم ز خواب
گر آبيست گو زندگاني دهد
وگر سايه اي گو جواني دهد
کند وصل من زندگاني دراز
جواني دهم چون درآيم به ناز
سکندر به حيوان خطا مي رود
من اين جا سکندر کجا مي رود
اگر راه ظلمات مي بايدش
سرزلف من راه بنمايدش
وگر زانکه جويد ز ياقوت رنگ
همان آورد آب حيوان به چنگ
لب من که ياقوت رخشان در اوست
بسي چشمه چون آب حيوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشي
بر اين آب حيوان مشو آتشي
پريرويم و چون پري در پرند
چو دل بسته اي در پري در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد ليکن شکستن مباد
بس اين سنگ سخت از دل انگيختن
به نازک دلان در نياميختن
مکن ترکي اي ميل من سوي تو
که ترک توام بلکه هندوي تو
بدين آسماني زمين توام
ز چينم ولي درد چين توام
گل من گلي سايه پروردنيست
که سايه به خورشيد درخورد نيست
چو من ميوه در سايه خانه بس
که ناخوش بود ميوه خانه رس
مرا خود تو ريحان خوشبوي گير
ز ريحان بود خانه را ناگزير
رها کن به نخجير اين کبک باز
بترس از عقابان نخجير ساز
رطب کو رسيده بود بر درخت
به سستي رسد گر نگيريش سخت
نيابي ز من به جگر خواره اي
جگر خواره اي نه شکر باره اي
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بيش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همين خوش خوش اندر خوشم
چو ساقي شوم مي نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ريزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور اين چنين دلبريها کنم
در آغوش جان پروريها کنم
برابر دهم ديده را دل خوشي
چو در برکشندم کنم دل کشي
من و ناله چنگ و نوشينه مي
ز من عاشقان کي شکيبندکي
چو تو شهرياري بود يار من
چه باشد بجز خرمي کار من
چو من نيست اندر جهان کس به کام
ازان نيست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاويز چنگي به چنگ
چنين قولي از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاري درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرين ترنج
سرا بود خالي و معشوقه مست
عنان رفت يک باره دل را ز دست
شبي خلوت و ماهروئي چنان
ازو چون توان درکشيدن عنان
گوزن جوان را بيفکند شير
به تاراجگاهش درآمد دلير
به صيد حواصل درآمد عقاب
به مهماني ماه رفت آفتاب
زماني چو شکر لبش مي گزيد
زماني چو نيشکرش مي مزيد
به بر در گرفت آن سمن سينه را
ز در مهر برداشت گنجينه را
نخورده ميي ديد روشن گوار
يکي باغ در بسته پر سيب و نار
عقيقي نيازرده بر مهر خويش
نگيني به الماس ناگشته ريش
نچيده گلي خار برچيده اي
بجز باغبان مرد ناديده اي
از آن گرمي و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بيرون شدن
ز شيرين زبان شکر انگيختند
چو شير و شکر درهم آويختند
به هم درخزيده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پي هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از يکي جنس درهم زده
چو لولوي ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگي
بسي کرد شادي و فرخندگي
چنين چند شب دل به شادي سپرد
وزان مرحله رخت بيرون نبرد