بيا ساقي آن رنگ داده عبير
که رنگش ز خون داد دهقان پير
بده تا مگر درآيد به چنگ
دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ
سپاه سحر چون علم برکشيد
جهان حرف شب را قلم درکشيد
دماغ زمين از تف آفتاب
به سرسام سودا درآمد ز خواب
برآورد مرغ سحرگه غريو
چو سرسامي از نور و صرعي ز ديو
شه از خواب سربرزد آشوبناک
دل پاک را کرد از انديشه پاک
به طاعتگه آمد نيايش نمود
زبان را به شکر آزمايش نمود
ز ياري ده خود دران داوري
گهي يارگي خواست گه ياوري
چو لختي بغلطيد بر روي خاک
کمر بست و زد دامن درع چاک
نهادند اورنگ بر پشت پيل
کشيدند شمشير گردش دو ميل
سپه را به آيين پيشينه روز
برآراست سالار گيتي فروز
بر آن پهن صحراي دريا شکوه
حصاري زد از موج لشگر چو کوه
چپ و راست پيرامن آن حصار
ز پولاد بستند ره بر غبار
ز ديگر طرف روسي سرفراز
برآراست لشگر به آيين و ساز
جرسهاي روسي خروشان شده
دماغ از تف خشم جوشان شده
ز عکس سرتيغ و برق سنان
سر از راه ميرفت و دست از عنان
ترنگ کمان رفته در مغز کوه
فشافش کنان تير بر هر گروه
ز پولاد بر لخت گردن شکن
برون ريخته مغزها از دهن
ز بيداد کوپال پيل افکنان
فلک جامه در خم نيل افکنان
نهيب بلارک به پرهاي مور
ز بال عقابان تهي کرده زور
سر نيزه از طاسک سرنگون
به پرچم فرو ريخته طاس خون
سم باد پايان ز خون چون عقيق
شده تا نمد زين به خون در غريق
سنان در سنان کوکب افروخته
سپر در سپر کوکبه دوخته
ز بس خشت آهن که شد بر هلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک
سر افشاني تيغ گردن گذار
برآورده از جوي خون لاله زار
چو سوزن سنان سينه را دوخته
ز مقراضه مقراضي آموخته
ز هر قبضه خنجري در شتاب
برآورده چون اژدها سر ز خواب
ز بس کشتگان گرد به گرد راه
چو بازار محشر شده حربگاه
نماينده روسي به هر سو ستيز
برآورده از روميان رستخيز
برآميخته لشگر روم و روس
به سرخي سپيدي چو روي عروس
سکندر دران حرب چون شير مست
يکي حربه پهلواني به دست
چگونه بود پيل پولاد پوش
ز شير ژيان چون برآيد خروش
بدان پيل و آن شير مي ماند شاه
که بر پيل و بر شير بر بست راه
به هر تيغداري که او باز خورد
سرش را به تيغي ز تن باز کرد
سيه پوش چترش چو عباسيان
زده سنگ بر طاس بر طاسيان
به نيروي بازوي و زخم رکاب
چپ و راست افکند سر بي حساب
هم او پاي بر جاي و هم لشگرش
که تا کي برآيد ز کوه اخترش
سطرلاب فرزانه درآفتاب
به طالع گرفتن چو مه در شتاب
چو طالع به پيروزي آمد پديد
جهان کرد شمشير شه را کليد
به شه گفت برزن که ياري تراست
درين دستبرد استواري تراست
بجنبيد خسرو چو درياي نيل
سر دشمن افکند در پاي پيل
سوي روسي آورد يک ترکتاز
چو تند اژدهائي دهن کرده باز
برآورد پيروزي شاه دست
به قنطال روسي درآمد شکست
چو بشکست بشکستني خردشان
به يک حمله از جاي خود بردشان
هزيمت در افتاد بدخواه را
جهان داد شاهي جهان شاه را
شه پيل پيکر به خم کمند
درآورد قنطال را زير بند
ز روسي بسي خون و خون ريختند
گرفتند و کشتند و آويختند
ز بس روسيان سرانداخته
بقم کشتي کيش پرداخته
ز شيران برطاس و روسي ديار
گرفتار شد تيغزن ده هزار
دگر کشته شد زير شمشير و تير
ز کشتن بود فتنه را ناگزير
قدر مايه رستند بي برگ و ساز
گريزان سوي روس رفتند باز
نه چندان غنيمت به خسرو رسيد
که اندازه اي آيد آنرا پديد
ز سيم و زر و قندز و لعل و در
شتر با شتر خانه ها گشت پر
چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخي کار او چون نگار
فرود آمد از خنگ ختلي خرام
که ديد آنچه مقصود بودش تمام
به شکر خدا روي بر خاک سود
که فتح از خدا آمد او خاک بود
چو کرد آفرين داور خويش را
همان گنجها داد درويش را
جهان را ز دشمن تهي ديد جاي
به آرامش و رامش آورد راي