جنگ چهارم اسکندر با روسيان

چو خورشيد برزد سر از سبز ميل
فرو شست گردون قبا را ز نيل
دگر باره شيران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با دراي
بجوشيد خون از دم کرناي
ز فرياد شيپور و آواز کوس
پديد آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوي ميدان شتافت
که در خود يکي ذره سستي نيافت
دگر باره هندي چو شير سياه
درافکند ختلي به ناوردگاه
يکي چابکي کرد با جودره
نمي رفت بر کار زخمي سره
هم آخر در ابرو يکي چين فکند
سر جودره بر سر زين فکند
برآورد از افکندنش کام خويش
سپردش به نعل ره انجام خويش
دليرانه مي گشت و مي خواست مرد
تهي کرد جاي از بسي هم نبرد
يکي نامور بود طرطوس نام
به مردي درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائي به پيچندگي
همه بر هلاکش بسيچندگي
سوي هندي آمد چو سيلي به جوش
که از کوه در پستي آرد خروش
در آن داوريهاي بيگانگي
نمودند بسيار مردانگي
سرانجام روسي يکي حمله کرد
کزان عود هندي برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو مي ريخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبري کزين گونه شير افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسي زبان رستم روس خواند
کسي کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جاي زره
ز ميدان نخواهم شدن باز جاي
مگر لشگري را درارم ز پاي
شه از کشتن هندي و زخم روس
بپيچيد بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوي جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست مي ديد تا از سپاه
که خواهد شد از کينه ور کينه خواه
روان کرد مرکب شتابنده اي
ز پولاد چين برق تابنده اي
همايون سواري چو غرنده شير
توانا و چابک عنان و دلير
چنان غرق در آهن اندام او
که بي دانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازي کنان
به شمشير چون برق بازي کنان
از آن چابکيها که مي کرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بران روسي افکند مرکب چو باد
به تيغ آزمائي بغل برگشاد
چنان زد که از تيغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شير دل تر سواري دگر
درآمد به پرخاش چون شير نر
به زخمي دگر هم سرافکنده شد
چنين تا سري چند برکنده شد
فزون از چهل روسي کوه پشت
به آساني آن شير جنگي بکشت
بهر سو که مي راند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگيخت از هر دري
فرو ريخت از روسيان لشگري
چو بر خون شتابنده شد نيش او
نيامد کس از بيم در پيش او
يکي حمله نيک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شير مرديش حيران شده
بران دست و تيغ آفرين خوان شده
بدين گونه مي کرد پيگارها
همي ريخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگساي
نيامد ز آوردگه باز جاي
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تيره چون اژدهاي سياه
ز ماهي برآورد سر سوي ماه
سيه کرد بر شيروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبيخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاريکي شب چنان شد نهان
که نشناختن هيچکس در جهان
شه از مردي آن سوار دلير
گمان برد کان شير دل بود شير
در انديشه مي گفت کان شهريار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دريغا اگر روي او ديدمي
صدش گنج سربسته بخشيدمي
قوي بازوئي کرد و خلقي بکشت
چو بازوي خويشم قوي کرد پشت
نبود آدمي بود شير عرين
که بادا بران شير مرد آفرين