بيا ساقي آن باده چون گلاب
بر افشان به من تا درآيم ز خواب
گلابي که آب جگرها به دوست
دواي همه درد سرها به دوست
رقيب مناخيز و در پيش کن
تو شو نيز و انديشه خويش کن
ز تشويق خاطر جدا کن مرا
به انديشه خود رها کن مرا
ندارم سر گفتگوي کسي
مرا گفتگو هست با خود بسي
گرآيد خريداري از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست
تماشاي گنج نظامي کند
به بزم سخن شادکامي کند
بگو خواجه خانه در خانه نيست
وگر هست محتاج بيگانه نيست
خطا گفتم اي پي خجسته رقيب
که شد دشمني با غريبان غريب
در ما به روي کسي در مبند
که در بستن در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دريا نهاد
در ما چو دريا ببايد گشاد
در خانه بگشاي و آبي بزن
چو مه خيمه اي در خرابي بزن
رها کن که آيند جويندگان
ببينند در شاه گويندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گيله به گيلان شتاب آورم
بسا کس که آيد خريدار من
نيابد رهي سوي ديدار من
مگر نقشي از کلک صورتگري
نگارنده بينند بر دفتري
سخن بين کزو دور چون مانده ام
کجا بودم ادهم کجا رانده ام
گزارنده گنج آراسته
جواهر چنين داد از آن خواسته
که چون وارث ملک افراسياب
سر از چين برآورد چون آفتاب
خبر يافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهائي ز روم
همان نامه شاه بر خوانده بود
در آن کار حيران فرو مانده بود
به انديشه پاک و راي درست
سررشته کار خود باز جست
نخستين چنان ديد رايش صواب
که ميثاق شه را نويسد جواب
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نويسنده چيني آرد فراز
جوابي نويسد سزاوار شاه
سخن را در او پايه دارد نگاه
ز ناف قلم دست چابک دبير
پراکند مشک سيه بر حرير
سخنهاي پرورده دلفريب
که در مغز مردم نمايد شکيب
خطابي که اميدواري دهد
عتابي که بر صلح ياري دهد
فسوني که بندد ره جنگ را
فريبي که نرمي دهد سنگ را
زبان بندهائي چو پيکان تيز
دري در تواضع دري در ستيز
طراز سر نامه بود از نخست
به نامي کزو نامها شد درست
خداوند بي يار و يار همه
به خود زنده و زنده دار همه
جهان آفرين ايزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز
علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش ديو تاريک چهر
روش بخش پرگار جنبش پذير
سکونت ده نقطه جاي گير
پديد آور هر چه آمد پديد
رساننده هر چه خواهد رسيد
ز گويا و خاموش و هشيار و مست
کسي بر اسرار او نيست دست
به جز بندگي نايد از هيچکس
خداوندي مطلق اوراست بس
بس از آفرين جهان آفرين
کزو شد پديد آسمان و زمين
سخن رانده در پوزش شهريار
که باد آفرين بر تو از کردگار
ز هر شاه کامد جهانرا پديد
بدست تو داد آفرينش کليد
ز دريا به دريا تو گردي نشست
بر ايران و توران تو را بود دست
ز پرگار مغرب چو پرداختي
علم بر خط مشرق انداختي
گرفتي جهان جمله بالا و زير
هنوزت نشد دل ز پيگار سير
عنان بازکش کاژدها بر رهست
فسانه دراز است و شب کوتهست
سکندر توئي شاه ايران و روم
منم کار فرماي اين مرز و بوم
تو را هست چون من بسي سفته گوش
يکي ديگرم من به تندي مکوش
من و تو ز خاکيم و خاک از زمي
همان به که خاکي بود آدمي
همه سروري تا به خاکست و بس
کسي نيست در خاک بهتر ز کس
چو قطره به دريا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند
حضور تو در صوب اين سنگلاخ
ديار مرا نعمتي شد فراخ
بهر نعمتي مرد ايزد شناس
فزونتر کند نزد ايزد سپاس
چو ايزد به من نعمتي بر فزود
سپاس ايزدم چون نبايد نمود
کنم تا زيم شکر ايزد بسيچ
کزين به ندارد خردمند هيچ
شنيدم ز چندين خداوند راز
که هر جا که آري تو لشگر فراز
فرستي تني چند از اهل روم
به بازارگاني بدان مرز و بوم
بدان تا خرند آنچه يابند خورد
طعامي که پيش آيد از گرم و سرد
بسوزند و ريزند يکسر به چاه
ندارند تعظيم نعمت نگاه
ذخيره چو زان شهر گردد تهي
تو چون اژدها سر بدانجا نهي
ستاني ز بي برگي آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را
من از بهر آن آمدم پيشباز
که گردانم از شهر خود اين نياز
اگر چه به زرق و فسون ساختن
نشايد ز چين توشه پرداختن
وليک آشتي ز پرخاش و جنگ
که اين داغ و درد آرد آن آب و رنگ
مکن کشته چينيان را خراب
که افتد تو را نيز کشتي در آب
قوي دل مشو گرچه دستت قويست
که حکم خدا برتر از خسرويست
خردمند را نيست کز راه تيز
کند با خداوند قوت ستيز
به کار آمده عالمي چون خرد
به حکم تو هر کاري از نيک و بد
کسي کو کسي را نيايد به کار
شمارنده زو برنگيرد شمار
به اصل از جهان پادشاهي تراست
که فرمان و فر الهي تراست
همه چيز را اصل بايد نخست
که باشد خلل در بناهاي سست
زر از نقره کردن عقيق از بلور
رسانيدن ميوه باشد به زور
کند هر کسي سيب را خانه رس
ولي خوش نباشد به دندان کس
تو را ايزد از بهر عدل آفريد
ستم نايد از شاه عادل پديد
ستمکارگان را مکن ياوري
که پرسند روزيت ازين داوري
نکو راي چون راي را بد کند
خرابي در آبادي خود کند
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرماي گرم و به سرماي سرد
در آن گرم و سردي سلامت مجوي
که گرداند از عادت خويش روي
چنان به که هر فصلي از فصل سال
به خاصيت خود نمايد خصال
ربيع از ربيعي نمايد سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
هر آنچ او بگردد ز تدبير کار
بگردد بر او گردش روز گار
سکندر به انصاف نام آورست
وگرني ز ما هر يک اسکندرست
مپندار کز من نيايد نبرد
برارم به يک جنبش از کوه گرد
چو بر پشت پيلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج
هژبر ژيان را درآرم به زير
زنم طاق خر پشته بر پشت شير
وليکن به شاهي و نام آوري
نيم با تو در جستن داوري
گر از بهر آن کردي اين ترکتاز
که چون بندگان پيشت آرم نماز
به درگاه تو سر نهم بر زمين
نه من جمله کشور خدايان چين
بهر آرزو کاوري در قياس
به فرمان پذيري پذيرم سپاس
در اين داوري هيچ بيغاره نيست
ز مهمان پرستي مرا چاره نيست
جوابي چنين خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز
چو بر خواند پاسخ شه شير زور
شکيبنده تر شد به نخجير گور
سپهدار چين از شبيخون شاه
نبود ايمن از شام تا صبحگاه
به روزي که از روزها آفتاب
بهي جلوه تر بود بر خاک و آب
سپهدار چين از سر هوش و راي
سگالشگري کرد با رهنماي
جهانديده اي بود دستور او
جهان روشن از راي پر نور او
حسابي که خاقان برانداختي
به فرمان او کار او ساختي
دران کار از آن کاردان راي جست
که درکارها داشت راي درست
که چون دارم اين داوري را بسيچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پيچ
چو مهره برآمايم از مهر و کين
بدين چين که آمد به ابروي چين
اگر حرب سازم مخالف قويست
به تارک برش تاج کيخسرويست
وگر در ستيزش مدارا کنم
زبوني به خلق آشکارا کنم
ندانم که مقصود اين شهريار
چه بود از گذر کردن اين ديار
به خاقان چين گفت فرخ وزير
که هست از نصيحت تو را ناگزير
برانديشم از تندي راي تو
که تندي شود کارفرماي تو
به گنج و به لشگر غرور آيدت
زبون گشتن از کار دور آيدت
جهانداري آمد چنين زورمند
در دوستي را بر او در مبند
به هر جا که آمد ولايت گرفت
نشايد در اين کار ماندن شگفت
چه پنداشتي کار بازيست اين
همه نکته کار سازيست اين
بدينگونه کاري خدائي بود
خصومت خداي آزمائي بود
نشايد زدن تيغ با آفتاب
نه البرز را کرد شايد خراب
پذيره شو ارني سپهر بلند
به دولت گزايان درآرد گزند
نه اقبال را شايد انداختن
نه با مقبلان دشمني ساختن
مياويز در مقبل نيکبخت
که افکندن مقبلانست سخت
چو مقبل کمر بست پيش آر کفش
طپانچه نشايد زدن با درفش
به يک ماه کم و بيش با او بساز
که بيگانه اين جا نماند دراز
مزن سنگ بر آبگينه نخست
که چون بشکند دير گردد درست
درستي بود زخمها را ز خون
ولي زخمگه موي نارد برون
در آن کوش کين اژدهاي سياه
به آزرم يابد درين بوم راه
به چيني بر آن روز نفرين رسيد
که اين اژدها بر در چين رسيد
مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامه اي بي کبودي به مرد
نواي جهان خارج آهنگيست
خلل در بريشم نه در چنگيست
درين پرده گر سازگاري کني
هماهنگ را به که ياري کني
طرفدار چين چون در آن داوري
به کوشش نديد از فلک ياوري
از آن کارها کاختيار آمدش
پرستشگري در شمار آمدش
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه
ببيند جهانداري شاه را
همان سرفرازان درگاه را
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب
سپهدار چين شهريار ختن
رسولي براراست از خويشتن
به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنيافت
چو آمد به درگاه شاهنشهي
از آن آمدن يافت شاه آگهي
که خاقان رسولي فرستاده چست
به ديدن مبارک به گفتن درست
بفرمود خسرو که بارش دهند
به جاي رسولان قرارش دهند
درآمد پيام آور سرفراز
پرستش کنان برد شه را نماز
بفرمود شه تا نشيند ز پاي
سخنهاي فرموده آرد بجاي
به فرمان شاه آن سخنگوي مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد
زماني شد و ديده برهم نزد
به نيک و بد خويشتن دم نزد
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
اشارت چنان آمد از شهريار
که پيغامي ار نيک داري بيار
مه روي پوشيده در زير ميغ
به گوهر زباني در آمد چو تيغ
کز آمد شد شاه ايران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم
ز چين تا دگر باره اقصاي چين
به فرمان او باد يکسر زمين
جهان بي دربارگاهش مباد
سرير جهان بي پناهش مباد
نهفته سخنهاست دربار من
کز آن در هراسست گفتار من
فرستنده من چنان ديد راي
که خالي کند شه ز بيگانه جاي
نباشد کس از خاصگان پيش او
جز او کافرين باد بر کيش او
اگر يک تن آنجا بود در نهفت
نبايد تو را راز پوشيده گفت
شه از خلوتي آنچنان خواستن
شکوهيد در خلوت آراستن
بفرمود کز زر يکي پاي بند
نهادند بر پاي سرو بلند