بيا ساقي آن آب چون ارغوان
کزو پير فرتوت گردد جوان
به من ده که تا زو جواني کنم
گل زرد را ارغواني کنم
سعادت به ما روي بنمود باز
نوازنده ساز بنواخت ساز
سخن را گزارش به ياري رسيد
سخن گو به اميدواري رسيد
گزارش کنان تيز کن مغز را
گزارش ده اين نامه نغز را
نبرده جهاندار فرخ نبرد
خبر ده که با فور فوران چه کرد
گزارنده حرف اين حسب حال
ز پرده چنين مي نمايد خيال
که چون شاه فارغ شد از کار کيد
گهي راي مي کرد و گه راي صيد
روان کرد لشگر به تاراج فور
ز پيروزيش کرد يکباره دور
چو شه تيغ را برکشيد از نيام
بدانديش را سر درآمد به دام
همه ملک و مالش به تاراج داد
سرش را ز شمشير خود تاج داد
چو افتاده شد خصم در پاي او
به ديگر کسي داده شد جاي او
وز آنجا به رفتن علم برفراخت
که آن خاک با باد پايان نساخت
سه چيز است کان در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه
به هندوستان اسب و در پارس پيل
به چين گربه زينسان نمايد دليل
جهاندار چون ديد کان آب و خاک
ز پوينده اسبان برآرد هلاک
ز هندوستان شد به تبت زمين
ز تبت درآمد به اقصاي چين
چو بر اوج تبت رسيد افسرش
به خنده درآمد همه لشگرش
بپرسيد کاين خنده از بهر چيست
بجايي که بر خود ببايد گريست
نمودند کين زعفران گونه خاک
کند مرد را بي سبب خنده ناک
عجب ماند شه زان بهشتي سواد
که چون آورد خنده بي مراد
به دشواري راه بر خشک وتر
همي برد منزل به منزل به سر
ره از خون جنبندگان خشک ديد
همه دشت بر نافه مشک ديد
چو ديد آهوي دشت را نافه دار
نفرمود کاهو کند کس شکار
به هر جا که لشگر گذر داشتي
به خروارها نافه برداشتي
چو لختي بيابان چين درنوشت
به آبادي آمد ز ويرانه دشت
چو مينا چراگاهي آمد پديد
که از خرمي سر به مينو کشيد
به هر پنج گامي در آن مرغزار
روانه شده چشمه اي خوشگوار
هواي خوش و بيشه هاي فراخ
درختان بارآور سبز شاخ
روان آب در سبزه آبخورد
چو سيماب در پيکر لاجورد
گياهان نو رسته از قطره پر
چو بر شاخ مينا برآموده در
پي آهو از چشمه انگيخته
چو بر نيفه ها نافه ها ريخته
سم گور بر سبزه خاريده جاي
چو بر سبز ديبا خط مشک ساي
سوادي که در وي سياهي نبود
وگر بود جز پشت ماهي نبود
سکندر چو ديد آن سواد بهي
ز سوداي هندوستان شد تهي
در آب و چراگاه آن مرحله
بفرمود کردن ستوران يله
يکي هفته از خرمي يافت بهر
بر آسود با پهلوانان دهر
دگر هفته روزي پسنديده جست
کزو فال فيروزي آيد درست
بفرمود تا کوس بنواختند
از آن مرحله سوي چين تاختند
دهلزن چو شد بر دهل خشمناک
برآورد فرياد از باد پاک
چو آيينه چيني آمد پديد
سکندر سپه را سوي چين کشيد
نشستند بر تازي تيز جوش
همه خاره خفتان و پولاد پوش
هواي خوش و راه بيخار بود
وگر بود خار انگبين دار بود
ز شيرين گياهان کوه و دره
شکر يافته شير آهو بره
بر آن صيدگه چون گذر کرد شاه
معنبر شد از گرد او صيدگاه
هر آهو که با داغ او زاده بود
زنافه کشي نافش افتاده بود
گوزني کزو روي بر خاک داشت
به چشمش جهان چشم ترياک داشت
جهانجوي مي شد چو غرنده شير
جهنده هژبري شکاري به زير
شکار افکنان در بيابان چين
بپرداخت از گور و آهو زمين
حرير زمين زير سم ستور
شده گور چشم از بسي چشم گور
به مقراضه تير پهلو شکاف
بسي آهو افکنده با نافه ناف
اديم گوزنان سرين تا بسر
ز پيکان زر گشته چون کان زر
کمان شهنشه کمين ساخته
گوزني به هر تيري انداخته
به نقاشي نوک تير خدنگ
تهي کرده صحراي چين را ز رنگ
به نخجير کرد در آن صيدگاه
يکي روز تا شب بسر برد راه
چو ترک حصاري ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد
زسوداي او شب چو هندو زني
شده جو زنان گرد هر برزني
شهنشه فرود آمد از بارگي
همان لشگرش نيز يکبارگي
به تدبير آسايش آورد راي
نجنبيد تا روز مرغي ز جاي
چو خاتون يغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر
جهاني چو هندو به دود افکني
چو يغما و خلخ شد از روشني
زکوس شهنشه برآمد خروش
به يغما و خلخ در افتاد جوش
شه عالم آهنج گيتي نورد
در آن خاک يکماه کرد آبخورد
طويله زدند آخر انگيختند
به سبز آخران برعلف ريختند
خبر شد به خاقان که صحرا و کوه
شد از نعل پولاد پوشان ستوه
درآمد يکي سيل از ايران زمين
که نه چين گذارد نه خاقان چين
شتابنده سيلي که برکوه و دشت
زطوفان پيشينه خواهد گذشت
تگرگش زمين را ثريا کند
هلاک نهنگان دريا کند
سياه اژدهائي که در هيچ بوم
نيامد چو او تند شيري ز روم
حبش داغ بر روي فرمان اوست
سيه پوشي زنگ از افغان اوست
به دارا رسانيد تاراج را
ز شاهان هندو ستد تاج را
چو فارغ شد از غارت فوريان
کمر بست بر کين فغفوريان
گر آن ژرف دريا درآيد ز جاي
ندارد دران داوري کوه پاي
بترسيد خاقان و زد راي ترس
که بود از چنان دشمني جاي ترس
به هر مرزبان خطي از خان نبشت
که در مرز ما خاک با خون سرشت
ز شاه خطا تا به خان ختن
فرستاد و ترتيب کرد انجمن
سپاه سپنجاب و فرغانه را
دگر مرزداران فرزانه را
ز خرخيز و از چاچ و از کاشغر
بسي پهلوان خواند زرين کمر
چو عقد سپه برهم آموده شد
دل خان خانان برآسوده شد
به کوه رونده درآورد پاي
چو پولاد کوهي روان شد ز جاي
دو منزل کم و بيش نزديک شاه
طويله فرو بست و زد بارگاه
شب و روز پرسيدي از شهريار
که با او چه شب بازي آرد به کار
نهان رفته جاسوس را باز جست
که تا حال او بازگويد درست
خبر دادش آن مرد پنهان پژوه
که شاهيست با شوکت و با شکوه
دها و دهش دارد و مردمي
فرشته است در صورت آدمي
خردمند و آهسته و تيزهوش
به خلوت سخنگو به زحمت خموش
به سنگ و سکونت برآرد نفس
نکوشد به تعجيل در خون کس
ستم را زبان عدل را سود ازو
خدا راضي و خلق خشنود ازو
نيارد زکس جز به نيکي به ياد
نگردد به اندوه کس نيز شاد
نديدم کسي کو بر او دست برد
نه مردانه اي کو ز بيمش نمرد
مگر تيرش از جعبه آرشست
که از نوک او خاره با خارشست
چو شمشير گيرد بود چون درخش
چو مي بر کف آرد شود گنج بخش
چو نقد سخن در عيار آورد
همه مغز حکمت به کار آورد
سخن نشنود کان نباشد درست
نگيرد پذيرفته خويش سست
به هر جايگه رونق انگيز کار
بجز در شبستان و جز در شکار
به نخجير کردن ندارد درنگ
شکيبا بود چون رسد وقت جنگ
جهان ايمن از دانش و داد او
ملک بر ملک زاد بر زاد او
به ميدان سر شهسواران بود
به مستي به از هوشياران بود
چو خندد خيالي غريب آيدش
چو طيبت کند بوي طيب آيدش
فراوان شکيبست و اندک سخن
گه راستي راست چون سرو بن
سياست کند چون شود کينه ور
ببخشايد آنگه که يابد ظفر
لبش در سخن موج طوفان زند
همه راي با فيلسوفان زند
به تدبير پيران کند کارها
جوانان برد سوي پيگارها
پناهد به ايزد به بيگاه و گاه
نيفتد به بد مرد ايزد پناه
چو در زين کشد سرو آزاد را
بر اسبي که پيل افکند باد را
هم آورد او گر بود زنده پيل
کم از قطره باشد بر رود نيل
مبادا که اسبش حروفي کند
که از چرم شير اسب خوني کند
پس و پيش چنبر جهاند چو مار
چپ و راست آتش زند چون شرار
ملوکي کز افسر نشان داشتند
جهان را به لشگر کشان داشتند
جز او نيست در لشگرش تيغزن
زهي لشگر آراي لشگر شکن
نينديشد از هيچ خونخواره اي
مگر کز ضعيفي و بيچاره اي
فراخ افکند بارگه را بساط
به اندازه خندد چو يابد نشاط
نبيند ز تعظيم خود در کسي
چو بيند نوازش نمايد بسي
خزينه است بخشيدن گوهرش
طويله بود دادن استرش
به خواهندگان گر کسي زر دهد
به جاي زر او شهر و کشور دهد
مرادي که آرد دلش در شمار
دهد روزگارش به کم روزگار
چو خاقان خبر يافت زان بخردي
شکوهيد از آن فره ايزدي
به آزرم خسرو دلش نرم شد
بسيچش به ديدار او گرم شد
بر انديشه جنگ بر بست راه
بهانه طلب کرد بر صلح شاه
به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چين رايت افراشتند
شهنشه مثل زد که نخجير خام
به پاي خود آن به که آيد به دام
اگر با من او هم نبردي کند
نه مردي که آزاد مردي کند
مراد شما را سبک راه کرد
به ما بر ره دور کوتاه کرد
چنان آرمش چين در ابروي تنگ
که در چين بگريد بر او خاره سنگ
سپيده دمان کز سپهر کبود
رسانيد خورشيد شه را درود
دبير عطارد منش را نشاند
که بر مشتري زهره داند فشاند
يکي نامه درخواست آراسته
فروزان تر از ماه ناکاسته
سخن ساخته در گزارش دو نيم
يکي نيمه ز اميد وديگر ز بيم
دبير قلمزن قلم برگرفت
نخستين سخن ز افرين درگرفت
جهان آفريننده را کرد ياد
که بي ياد او آفرينش مباد
خدائي که اميد و آرام ازوست
دل مرد جوينده را کام ازوست
به بيچارگي چاره کار ما
درآب و در آتش نگهدار ما
چو بخشش کند ره نمايد به گنج
چو بخشايش آرد رهاند ز رنج
جهان را نبود از بنه هيچ ساز
بفرمان او نقش بست اين طراز
گزيده کسي کو به فرمان اوست
بر او آفرين کافرين خوان اوست
چو کلک از سر نامه پرداختند
سخن بر زبان شه انداختند
که اين نامه ز اسکندر چيره دست
به خاقان که بادا سکندر پرست
به فرمان داراي چرخ کبود
ز ما باد بر جان خاقان درود
چنان داند آن خسرو داد بخش
که چون ما درين بوم رانديم رخش
نه بر جنگ از ايران زمين آمديم
به مهمان خاقان چين آمديم
بدان دل که از راه فرمانبري
کند ميهمان را پرستشگري
به شهر شما گر بلند آفتاب
ز مشرق کند سوي مغرب شتاب
من آن آفتابم که اينک ز راه
زمغرب به مشرق کشيدم سپاه
سيه تا سپيدي گرفتم به تيغ
بدادم به خواهندگان بي دريغ
ز حد حبش عزم چين ساختم
زمغرب به مشرق زمين تاختم
ز پايينگه آفتاب بلند
سوي جلوه گاهش رساندم سمند
به هندوستان کاشتم مشک بيد
بکارم به چين ياسمين سپيد
اگر ترسي از پيچ دوران من
مپيچان سر از خط فرمان من
وگر پيچي از امر من راي و هوش
بپيچاندت چرخ گردنده گوش
به جائي مياور که اين تند شير
به نخجير گوران درايد دلير
بگردان پي شير ازين بوستان
مده پيل را ياد هندوستان
بلا بر سر خود فرود آورند
که بر ياد مستان سرود آورند
ببين تا ز شمشير من روز جنگ
چه درياي خون شد به صحراي زنگ
چگونه ز دارا نشاندم غرور
چه کردم بجاي فرومايه فور
دگر خسروان را به نيروي بخت
به سر چون درآوردم از تاج و تخت
گر ايدون که آيد فريدون به من
گرفتار گردد هميدون به من
به هر مرز و بومي که من تاختم
ز بيگانه آن خانه پرداختم
کسي گو مرا نيکخواهي نمود
ز من هيچ بدخواهي او را نبود
چو دادم کسي را به خود زينهار
نگشتم بر آن گفته زنهار خوار
زبانم چو بر عهد شد رهنمون
نبردم سر از عهد و پيمان برون
به يغما و چين زان نيارم نشست
که يغمائي و چيني آرم به دست
مرا خود بسي در دريائيست
غلامان چيني و يغمائيست
به زير آمدن ز آسمان بر زمين
بسي بهتر از ملک ايران به چين
چه داري تو اي ترک چين در دماغ
که بر باد صرصر کشاني چراغ
به جاي فرستادن نزل و گنج
چرا با هزبران شدي کينه سنج
فرود آمدن چيست بر طرف راه
چو سد سکندر کشيدن سپاه
اگر قصد پيکار ما ساختي
بخوري بر آتش برانداختي
وگر پيش اقبال باز آمدي
کجا عذر اگر عذر ساز آمدي
خبر ده مرا تا بدانم شمار
که در سله مارست يا مهره مار
سپاه از صبوري به جوش آمدند
ز تقصير من در خروش آمدند
هزبرانم آهوي چين ديده اند
کم آهوي فربه چنين ديده اند
بريدند زنجير شيران من
دليرند بر خون دليران من
پرتير و منقار پيکان تيز
کنند از شغب جعبه را ريز ريز
سنان چشم در راه اين دشمنست
گر آنجا مني گر ز من صد منست
غلامان ترکم چو گيرند شست
ز تيري رسد لشگري را شکست
اگر خسرو شست ميران بود
هم آماج اين شست گيران بود
چو بر دوده دود من برگذشت
اگر نقش چين بود شد دود دشت
ز پيوند آزرم چون بگذرم
مباد آبم ار با کس آبي خورم
سنانم چنان اژدها را خورد
که طوفان آتش گيا را خورد
چو تيرم گذر بر دليران کند
نشانه ز پهلوي شيران کند
گرم ژرف دريا بود هم نبرد
ز دريا برآرم بر شمشير گرد
وگر کوه باشد بجوشانمش
به زنگار آهن بپوشانمش
بهم پنجه پيل را بشکنم
شه پيلتن بلکه پيل افکنم
سرين خوردن گور و پشت گوزن
ندارد بر شير درنده وزن
چو شاهين بحري درآيد به کار
دهد ماهيان را ز مرغان شکار
شما ماهيانيد بي پا و چنگ
مرا اژدها در دهن چو نهنگ
سگان نيز کان استخوان مي خورند
به دندان چون تيغ نان مي خورند
به هر جا که نيروي من پي فشرد
مرا بود پيروزي و دستبرد
چو کين آوري کين باستاني کنم
شوي مهربان مهرباني کنم
اگر گوهرت بايد و گر نهنگ
ز درياي من هر دو آيد به چنگ
نديدي مگر تيغم انگيخته
نهنگي و گوهر بر او ريخته
من آن گنج و آن اژدها پيکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم
به نزد تو از گنج و از اژدها
خبر ده به من تا چه آرد بها
گر آيي تنت در پرند آورم
وگر ني سرت زير بند آورم
درشتي و نرمي نمودم تو را
بدين هر دو قول آزمودم تو را
اگر پاي خاکي کني بر درم
چو خورشيد بر خاک چين بگذرم
و گر ني دراندازم از راه کين
همه خاک چين را به درياي چين
چو نامه بخواني نسازي درنگ
نمائي به من صورت صلح و جنگ
تغافل نسازي که سيلاب نيز
به جوشست در ابر سيلاب ريز
زبان دان يکي مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس
فرستاد تا نامه نغز برد
به مهر سکندر به خاقان سپرد
چو خاقان فرو خواند عنوان شاه
فرو خواست افتادن از اوج گاه
از آن هيبتش در دل آمد هراس
که زيرک منش بود و زيرک شناس
دو پيکر خيالي بر او بست راه
که بر شه زنم يا شوم نزد شاه
دو رنگي در انديشه تاب آورد
سر چاره گر زير خواب آورد