بيا ساقي آن زر بگداخته
که گوگرد سرخست ازو ساخته
به من ده که تا زو دوائي کنم
مس خويش را کيميائي کنم
فرس خوشترک ران که صحرا خوشست
عنان درمکش بارگي دلکشست
به نيکوترين نام از اين جاي زشت
ببايد شدن سوي باغ بهشت
نبايد نهادن بر اين خاک دل
کزو گنج قارون فرو شد به گل
ره رستگاري در افکندگيست
که خورشيد جمع از پراکندگيست
همي تا بود را پر نيشتر
درو سود بازارگان بيشتر
چو ايمن شود ره ز خونخوارگان
درو کم بود سود بازارگان
در آن گنج خانه که زر يافتند
ره از اژدها پر خطر يافتند
همان چرب کو مرد شيرين گزار
چنين چربي انگيخت از مغز کار
که چون شه به غزنين درآمد ز بلخ
به يکسو شد از آب درياي تلخ
ز بس سرکه بر آستان آمدش
تمناي هندوستان آمدش
درين شغل با زيرکان راي زد
که دولت مرا بوسه بر پاي زد
همه ملک ايران مرا شد تمام
به هندوستان داد خواهم لکام
چو من سر سوي کيد هندو نهم
ازو کينه و کيد يکسو نهم
گر آيد به خدمت چو ديگر کسان
نباشم بر او جز عنايت رسان
وگر با من او در سر آرد ستيز
من و گردن کيد و شمشير تيز
ز پهلو به پهلو بگردانمش
نشيند بجائي که بنشانمش
چو مرکب سوي راه دور آورم
سرتيغ بر فرق فور آورم
چو از فور فوران ربايم کلاه
سوي خان خانان گرايم سپاه
وز آنجا شوم سوي چاچ و طراز
زمين را نوردم به يک ترکتاز
دليران لشکر بزرگان بزم
پذيرا شدندش بدان راي و عزم
به روزي که نيک اختري يار بود
نمودار دولت پديدار بود
سکندر برافراخت سرير سپهر
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
ز غزنين درآمد به هندوستان
ره از موکبش گشت چون بوستان
بر آن شد که در مغز تاب آورد
سوي کيد هندو شتاب آورد
به تاراج ملکش درآيد چو ميغ
دهد ملک او را به تاراج تيغ
دگر ره به فرمان فرزانگان
نکرد آنچه آيد ز ديوانگان
جريده يکي قاصد تيزگام
فرستاد و دادش به هندو پيام
که گر جنگ رائي برون کش سپاه
که اينک رسيدم چو ابر سياه
وگر بر پرستش ميان بسته اي
چنان دان که از تيغ من رسته ئي
سرنرگس آنگه درآيد ز خواب
که ريزد بر او ابر بارنده آب
گل آنگه عماري درآرد به باغ
که خورشيد را گرم گردد دماغ
بجوشم بجوشد جهان از شکوه
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
بجائي نخسبد عقاب دلير
که آبي توان بستن او را به زير
گر آنجا ز سر موئي انگيختست
بدين جا سر از موئي آويختست
وگر هست کوه شما تيغ دار
کند تيغ من کوه را غارغار
گر از بهر گنج آرم آنجا فريش
به مغرب زر مغربي هست بيش
گرم هست بر خوبرويان شتاب
به خوارزم روشنترست آفتاب
جواهر نجويم در اين مرز و بوم
کزين مايه بسيار دارم به روم
به هند آمدن تيغ هندي به دست
کباب ترم بايد از پيل مست
مخور عبره هند بي ياد من
که هندوتر از توست پولاد من
چوسر بايدت سر متاب از خراج
وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
فرستاده آمد به درگاه کيد
سخن در هم افکند چون دام صيد
فرو گفت با او سخنهاي تيز
گدازان تر از آتش رستخيز
چو کيد آنچنان آتش تيز ديد
ازو رستگاري به پرهيز ديد
که خوابي در آن داوري ديده بود
ز تعبير آن خواب ترسيده بود
دگر کز جهانگيري شهريار
خبر داشت کورا سپهرست يار
گه کينه با شاه دارا چه کرد
ز حد حبش تا بخارا چه کرد
نه راي آمدش روي از او تافتن
ز فرمان سوي فتنه بشتافتن
بدانست کو را دران تاب تيز
چگونه ز خود باز دارد ستيز
به خواهش نمودن زبان بر گشاد
بسي آفرين شاه را کرد ياد
که چون در جهان اوست هشيارتر
جهانداري او را سزاوارتر
همش پايه تخت بر ماه باد
هم آزرم را سوي او راه باد
نبودست جز مهر او کار من
سبب چيست کايد به پيکار من
اگر گنج خواهد فدا سازمش
گر افسر هم از سر بيندازمش
وگر ميل دارد به جان خوشم
به دندان گرفته به خدمت کشم
وگر بنده اي را فرستد ز راه
سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
ز مولائي و چاکري نگذرم
سکندر خداوند و من چاکرم
گر او نازش آرد من آرم نياز
مگر گردد از بنده خشنود باز
وگر باژگونه بود داوري
که شه ميل دارد به کين آوري
ز پرخاش او پيش گيرم رحيل
نيندازم اين دبه در پاي پيل
چو من سر بگردانم از رزم او
شود باطل از خون من عزم او
اگر راي دارد که کم گيردم
بپايم چه درد شکم گيردم
گر آرد سپه پاي من لنگ نيست
دگر سو گريزم جهان تنگ نيست
بلي گر کند عهد با من نخست
به شرطي که آن عهد باشد درست
که نارد به من غدر و غارتگري
وزين در به يکسو نهد داوري
دهم چار چيزش که بي پنجمند
به نوباوگي برتر از انجمند
يکي دختر خود فرستم به شاه
چه دختر که تابنده خورشيد و ماه
دويم نوش جامي ز ياقوت ناب
کزو کم نگردد بخوردن شراب
سوم فيلسوفي نهاني گشاي
که باشد به راز فلک رهنماي
چهارم پزشگي خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست
بدين تحفه شه را شوم حق شناس
اگر شه پذيرد پذيرم سپاس
فرستاده پذيرفت کين هر چهار
اگر تحفه سازي بر شهريار
در اين کشورت شاه نامي کند
به پيوند خويشت گرامي کند
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو
چو هندو ملک ديدگان پاک مغز
ندارد بدين کار در پاي لغز
ز پيران هندو يکي نامدار
فرستاد با قاصد شهريار
بدين شرط پيماني انگيخته
سخن چرب و شيرين برآميخته
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پير هندو نژاد
سوي درگه شهريار آمدند
در آن باغ چون گل به بار آمدند
چو هندو سراپرده شاه ديد
مه خيمه بر خيمه ماه ديد
درآمد زمين را به تارک برفت
پيامي که آورد با شاه گفت
چو پيشينه پيغامها گفته شد
سخن راند از آنها که پذيرفته شد
صفت کرد از آن چار پيکر به شاه
که کس را نبود آنچنان دستگاه
دل شه در آن آرزو جوش يافت
طلب کرد چشم آنچه در گوش يافت
به عزمي که آن تحفه آرد به چنگ
نبود از شتابش زماني درنگ
پس آنگاه با هندوي نرم گوي
به سوگند و پيمان شد آزرم جوي
بليناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجي گران
يکي نامه کالماس را موم کرد
همه هند را هندوي روم کرد
نبشت از سکندر به کيد دلير
ز تند اژدهائي به غرنده شير
فريبندگيها درو بي شمار
که آيد نويسندگان را به کار
بسي شرط بر عذر آزرم او
برانگيخته با دل گرم او
چو نامه نويس اين وثيقت نوشت
مثالي به کافور و عنبر سرشت
بليناس با کاردانان روم
سوي کيد رفتند از آن مرز و بوم
چو داناي رومي در آن ترکتاز
به لشگرگه هندو آمد فراز
دل کيد هندو پر از نور يافت
ز کيدي که هندو کند دور يافت
پرستش نمودش به آيين شاه
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
ببوسيد بر نامه و پيش برد
کليد خزانه به هندو سپرد
فرو خواند نامه دبير دلير
که از هيبت افتاد گردون به زير