بيا ساقي آن جام کيخسروي
که نورش دهد ديدگان را نوي
لبالب کن از باده خوشگوار
بنه پيش کيخسرو روزگار
شها شهريارا جهان داورا
فلک پايگه مشتري پيکرا
کجا بزم کيخسرو و رخت او
سکندر که شد بر سر تخت او
چو آن کوکب از برج خود شد روان
توئي کوکبه دار آن خسروان
جهانداريت هست و فرماندهي
بدان جان اگر در جهان دل نهي
جهان گرچه در سکه نام تست
زمين گر چه فرخ به آرام تست
منه دل برين دل فريبان به مهر
که با مهربانان نسازد سپهر
جهان بين که با مهربانان خويش
ز نامهرباني چه آورد پيش
به تختي که نيرنگ سازي نمود
بدان تخت گيران چه بازي نمود
به جامي که يک مست را شاد کرد
بر آن بام داران چه بيداد کرد
چو کيخسرو هفت کشور توئي
ولايت ستان سکندر توئي
در آيينه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بيني از هر دو راه
به هر شغل کامروز راي آوري
رهاورد فردا بجاي آوري
توئي تاج بخشي کز آن تاجدار
سرير پدر را شدي يادگار
تو شادي کن ار شاد خواران شدند
تو با تاجي ار تاجداران شدند
درين باغ رنگين چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
اگر شد سهي سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادي دراين گلستان
گر او داشت از نعمتم بهره مند
رساند از زمينم به چرخ بلند
تو زان بهتر و برترم داشتي
در باغ را بسته نگذاشتي
فلک تا بود نقش بند زمي
مبنداد بر تو در خرمي
مرا از کريمان صاحب زمان
توئي مانده باقي که باقي بمان
چه ميگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم
چو اسکندر آن تخت و آن جام ديد
سريري نه در خورد آرام ديد
سريري که جز آسماني بود
به زندان کن زندگاني بود
بليناس فرزانه را پيش خواند
به نزديک جام جهان بين نشاند
نظر خواست از وي در آيين جام
که تا راز او باز جويد تمام
چو دانا نظر کرد در جام ژرف
رقمهاي او خواند حرفا به حرف
بدان جام از آنجا که پيوند بود
مسلسل کشيده خطي چند بود
تماشاي آن خط بسي ساختند
حسابي نهان بود بشناختند
به شاه و به فرزانه اوستاد
عددهاي خط را گرفتند ياد
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
گراينده شد سوي اقليم روم
سطرلاب دوري که فرزانه ساخت
برآيين آن جام شاهانه ساخت
چو شاه جهان ره بدان جام يافت
در آن تختگه لختي آرام يافت
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
نخواهم که سازد کس آرامگاه
طلسمي بر آن تخت فرزانه بست
که هر کو بر آن تخت سازد نشست
اگر بيش گيرد زماني درنگ
براندازدش تخت ياقوت رنگ
شنيدم که آن جنبش ديرپاي
هنوز اندران تخت مانده بجاي
چو شه رسم کيخسروي تازه کرد
چو کيخسرو آهنگ دروازه کرد
برون آمد از ديدن تخت و جام
سوي غار کيخسرو آورد گام
نگهبان دز رنج بسيار برد
که تا شاه را سوي آن غار برد
چو شه شد به نزديک آن غار تنگ
درآمد پي باد پايان به سنگ
کزان ره روش بود برداشته
به خار و به خارا برانباشته
نماينده غار با شاه گفت
که کيخسرو اينک در اين غار خفت
رهي دارد از صاعقه سوخته
ز پيچش کمر در کمر دوخته
به غارت مبر گنج غاري چنين
برانديش لختي ز کاري چنين
به چنگ و به دندان رهش رفته گير
چو کيخسرو آنجا فرو خفته گير
سبب جستن پردگيهاي راز
کند کار جويندگان را دراز
ازين غار بايد عنان تافتن
به غار اژدها را توان يافتن
سکندر ز گفتار او روي تافت
پياده سوي غار خسرو شتافت
دوان رهبر از پيش و فرزانه پس
غلامي دو با او دگر هيچکس
به تدريج از آن رهگذرهاي سخت
به دهليز غار اندر آورد رخت
چو گنجينه غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد يزدان پرست
شکافي کهن ديد در ناف سنگ
رهي سوي آن رخنه تاريک و تنگ
به سختي در آن غار شد شهريار
نشاني مگر يابد از يار غار
چو لختي شد آن آتش آمد پديد
که شد سوخته هر که آنجا رسيد
به فرزانه گفت اين شرار از کجاست
در اين غار تنگ اين بخار از کجاست
نگه کرد فرزانه در غار تنگ
که آتش چه مي تابد از خاره سنگ
فروزنده چاهي درو ديد ژرف
که مي تافت زان چاه نوري شگرف
از آن روشنائي کس آگه نبود
که جوينده را سوي آن ره نبود
بدان روشني ره بسي باز جست
بر او راه روشن نمي شد درست
رسن در ميان بست مرد دلير
فرو شد در آن چاه رخشنده زير
نشان جست ازان آتش تابناک
که چون مي دمد روشني زان مغاک
پراکنده ني آتشي گرد بود
چو ديد اندر او کان گوگرد بود
خبر داد تا برکشندش ز چاه
برآمد دعا گفت بر جان شاه
که بايد به زودي نمودن شتاب
ازين چاه کاتش برآيد نه آب
درو کان گوگرد افروختست
به گوگرد از آن کيميا را نهفت
خبر داشت آنکو درين غار خفت
برون رفت و عطري بر آتش فشاند
درودي شهنشه بر آن غار خواند
برون رفت و عطري بر آتش فشاند
چو بيرون غار آمد و راه جست
نشد هيچ هنجار بر وي درست
شنيدم که ابري ز درياي ژرف
برآمد به اوج و فرو ريخت برف
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گريوه شد انباشته
سکندر در آن برف سرگشته ماند
چو برف از مژه قطره ها مي فشاند
مقيمان آن دز خبر يافتند
سوي رخنه غار بشتافتند
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نيرنگها برف را روفتند
به چاره گري شاه از آن کنج غار
برون آمد و رفت بر کوهسار
چو اين سبز طاوس جلوه نماي
سپيد استخواني ربود از هماي
همايون کن تاج و گاه سرير
فرود آمد از تاجگاه سرير
سوي نوبتگاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت
برآسوده از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره يافتن
تني کانهمه مالش و تاب يافت
به مالشگر آسايش و خواب يافت
فرو خفت کاسايش آمد پديد
شد آسوده تا صبح صادق دميد
چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شيشه باده بر خاک زد
بياراست اين برکه لاجورد
سفال زمين را به ريحان زرد
بفرمود شب بزمي آراستن
مي و مجلس و نقل در خواستن
سريري ملک را سوي بزم خواند
به نيکوترين جايگاهي نشاند
مي لعل بگرفت با او به دست
چنين تا شدند از مي آنروز مست
به بخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر ميزبان
غني کردش از دادن طوق و تاج
همش تاج زر داد و هم تخت عاج
مکلل به گوهر قبائي پرند
چو پروين به گوهر کشي ارجمند
ز پيروزه جامي ترنجي نماي
که يک نيمه نارنج را بود جاي
يکي نصفي لعل مدهون به زر
به از نار دانه چو يک نارتر
ز لعل و زمرد يکي تخته نرد
بساطي ز ياقوت و زر سرخ و زرد
ز بلور تابنده خواني فراخ
چو نسرين تر بر سرسبز شاخ
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زير هراي گوهر نگار
صد اشتر قوي پشت و ماليده ران
عرق کرده در زير بار گران
ز سر بسته هائي که در بار بود
جواهر به من زر به خروار بود
قباهاي خاص از پي هر کسي
قبا با دليهاي زرکش بسي
ز بس تحفه و خلعت خواسته
سرير سريري شد آراسته
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خويشتن رفت شاد
شهنشه بزد کوس و لشگر براند
سر رايت خود به گردون رساند
از آن کوهپايه درآمد به دشت
سوي ژرف دريا زمين در نوشت
در آن دشت يک هفته نخجير کرد
پس هفته اي کوچ تدبير کرد