رفتن اسکندر به کوه البرز

بايد ساقي آن شير شنگرف گون
که عکسش درآرد به سيماب خون
به من ده که سيماب خون گشته ام
به سيماب خون ناخني رشته ام
برآنم من اي همت صبح خيز
که موج سخن را کنم ريز ريز
به زرين سخن گوهر آرم به چنگ
سر زير دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کي آرد به دست
که داراي دين را کند زيردست
زر از بهر مقصود زيور بود
چو بندش کني بندي از زر بود
توانگر که باشد زرش زير خاک
ز دزدان بود روز وشب ترسناک
تهي دست کانديشه زر کند
تمناي گنجش توانگر کند
چو از زر تمناي زر بيشتر
توانگرتر آنکس که درويش تر
جهان آن جهان شد که درويش راست
که هم خويشتن را و هم خويش راست
شب و روز خوش ميخورد بي هراس
نه از شحنه بيم و نه از دزد پاس
فراوان خزينه فراوان غمست
کمست انده آن را که دنيا کمست
گزارنده عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشيد هوش
ميي چند بر ياد نوشابه نوش
به ريحان و ريحاني دل فروز
بسر برد با خسروان چند روز
يکي روز بنشست بر عزم کار
بساطي برآراست چون نوبهار
حصاري چنان ز انجمن برکشيد
که انجم در آن برج شد ناپديد
گرانمايگان سپه را بخواند
گرامي کنان هر يکي را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصه آرزوهاي خويش
سخنها ز هر دستي آورد پيش
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنيارم نفس
به نيروي راي شما مهتران
جهان را نبينم کران تا کران
سوي روم ازين پيش بودم بسيچ
عنان مرا داد از آن چرخ پيچ
بر آنم که تا جمله مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوي روم
در آباد و ويران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پيچي به سنجابيان
زنم سکه بر سيم سقلابيان
به هر بوم و هر کشوري گر زميست
ببينم که خوشدل کدام آدميست
از آن خوشدلي بهره يابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
نخستين خرامش در اين کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآيم به دشت
ز صحرا به دريا کنم بازگشت
تماشاي درياي خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دريا کنار
کنم هفته اي مرغ و ماهي شکار
ببينم که تا عزم چون آيدم
زمانه کجا رهنمون آيدم
چه گوئيد هر يک بر اين داستان
که دولت نپيچد سر از راستان
زمين بوسه دادند يکسر سپاه
که تدبير ما هست تدبير شاه
کجا او نهد پاي ما سر نهيم
ز فرمان او بر سر افسر نهيم
اگر آب و آتش کند جاي ما
نگردد ز فرمان او راي ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بيفتيم و در دل نداريم باک
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگري کرد بسيارشان
بسيچيد ره را به آهستگي
گشاد از خزينه در بستگي
غني کرد گردنکشان را ز گنج
ز گوهر کشي لشگر آمد به رنج
جهاندار چون ديد کز گنج و زر
غنيمت کشان را گران گشت سر
در آن پيش بيني خرد پيشه کرد
که لختي ز چشم بد انديشه کرد
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت
بهر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختي و رنج
سپاهش به گردون کشيدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوي را
که در چنبر آرد گلين گوي را
زمين را شود ميل و منزل شناس
به تري و خشگي رساند قياس
بداند زمين را که پست و بلند
درازاش چند است و پهناش چند
ز هر داد و بيدادي آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شويد از دور بيداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
بهر بيم گاهي حصاري کند
ز بهر سرانجام کاري کند
ز دوري در آن ره شد انديشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
نبايد که ضايع شود رنج او
شود روزي دشمنان گنج او
سپاه از غنيمت گرانبار ديد
بترسيد چون گنج بسيار ديد
يکي آنکه سيران نکوشند سخت
که ترسند از ايشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسيري آيد به جنگ
دو دستي زند تيغ بر بوي رنگ
ز فرزانگان الهي پناه
صد و سيزده بود با او براه
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبير هر شغل صاحب قياس
از آن جمله در حضرت شهريار
بليناس فرزانه بود اختيار
بهر کار ازو چاره درخواستي
کزو کردن چاره برخاستي
ز دشواري راه و گنجي چنان
سخن راند با کارسنجي چنان
جوابش چنان آمد از پيش بين
که شه گنج پنهان کند در زمين
سپه نيز با شاه فرمان کنند
به ويرانها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهي بهر گنجدان
طلسمي کند هريک از خود نشان
بدان تا چو آيند از راه دور
ز هر تيره چاهي برآرند نور
گواهي که بر گنج خويش آورند
نمودار پيشينه پيش آورند
شه اين راي را عالم آراي ديد
سپه را ملامت در اين راي ديد
به زير زمين گنج را جاي کرد
طلسمي بر آن گنج بر پاي کرد
بفرمود تا هر کرا گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر يک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشيد و خود بازگشت
جدا هر يکي برسر مال خويش
برانگيخت شکلي ز تمثال خويش
چنان بود شب بازي روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار ديگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نيامد نياز
ز بس گنج پيدا که دريافتند
سوي گنج پوشيده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جاي
ز شغل جهان در کشيدند پاي
يکي ديگر سنگين برافراختند
به جمهور طاعتگهش ساختند
همه نسخت گنج نامه که بود
به دارنده دير دادند زود
که تا هرکه اوباشد ايزد پرست
از آن نامه ها گنجي آرد به دست
هنوز اندران دير ديرينه سال
بسي گنجنامه است از آن گنج و مال
کساني که از راه خدمتگري
کنند آن صنم خانه را چاکري
از آن گنج نامه دهندش يکي
اگر بيش باشد وگر اندکي
بيايند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پارنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پاي رنج
که پايم فرو رفت ازينسان به گنج