بيا ساقي آن مي که جان پرور است
چو آب روان تشنه را درخور است
دراين غم که از تشنگي سوختم
به من ده که مي خوردن آموختم
خوشا ملک بردع که اقصاي وي
نه ارديبهشت است بي گل نه دي
تموزش گل کوهساري دهد
زمستان نسيم بهاري دهد
بهشتي شده بيشه پيرامنش
ز گر کوثري بسته بر دامنش
سوادش ز بس سبزه و مشگ بيد
چو باغ ارم خاصه باغ سپيد
ز تيهو و دراج و کبک و تذر و
نيابي تهي سايه بيد و سرو
گراينده بومش به آسودگي
فرو شسته خاکش ز آلودگي
همه ساله ريحان او سبز شاخ
هميشه در او ناز و نعمت فراخ
علف گاه مرغان اين کشور اوست
اگر شير مرغت ببايد، در اوست
زمينش به آب زر آغشته اند
تو گوئي در آن زعفران کشته اند
خرامنده بر سبزه آن زمي
خيالي نيابد بجز خرمي
کنون تخت آن بارگه گشت خرد
دبيقي و ديباش را باد برد
فرو ريخت آن تازه گلها ز بار
وزان نار و نرگس برآمد غبار
بجز هيزم خشگ و سيلاب تر
نه بيني در آن بيشه چيز دگر
همانا که آن رستنيهاي چست
نه از دانه کز دامن عدل رست
گر آن پرورش يابد امروز باز
از آن به شود آستين را طراز
بلي گر فراغت بود شاه را
ز نو زيوري بخشد آن گاه را
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار
در آن بوم آباد و جاي مهان
زمانه بسي گنج دارد نهان
بدين خرمي گلستاني کجاست
بدين فرخي گنجداني کجاست
چنين گفت گنجينه دار سخن
که سالار آن گنجدان کهن
زني حاکمه بود نوشابه نام
همه ساله با عشرت و نوش جام
چو طاوس نر خاصه در نيکوئي
چو آهوي ماده ز بي آهوئي
قوي راي و روشن دل و نغزگوي
فرشته منش بلکه فرزانه خوي
هزارش زن بکر در پيشگاه
به خدمت کمر بسته هريک چو ماه
برون از کنيزان چابک سوار
غلامان شمشير زن سي هزار
نگشتي ز مردان کسي بر درش
وگر چند نزديک بودي برش
به جز زن کسي کارسازش نبود
به ديدار مردان نيازش نبود
زنان داشتي راي زن در سراي
به کدبانوئي فارغ از کدخداي
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهي از بهر خود ساخته
کسي از غلامان ز بس قهر او
به ديده نديده در شهر او
بهرجا که پيکار فرمودشان
فريضه ترين کاري آن بودشان
سکندر چو لشگر به صحرا کشيد
سراپرده سر بر ثريا کشيد
در آن خرم آباد مينو سرشت
فرو ماند حيران ز بس آب و کشت
بپرسيد کين بوم فرخ کراست
کدامين تهمتن بدو پادشاست
نمودند کين مرز آراسته
زني راست با اين همه خواسته
زني از بسي مرد چالاک تر
به گوهر ز دريا بسي پاک تر
قوي راي و روشن دل و سرفراز
به هنگام سختي رعيت نواز
به مردي کمر بر ميان آورد
تفاخر به نسل کيان آورد
کله داريش هست و او بي کلاه
سپهدار و او را نبيند سپاه
غلامان مردانه دارد بسي
نبيند ولي روي او را کسي
زنان سمن سينه سيم ساق
بهر کار با او کنند اتفاق
همه نارپستان به بالا چو تير
ز پستان هر يک شکر خورده شير
کجا قاقمي يا حريريست نرم
بلرزد بر اندام ايشان ز شرم
فرشته نبيند در ايشان دلير
وگر بيند افتد ز بالا به زير
درخشنده هر يک در ايوان و باغ
چو در روز خورشيد و در شب چراغ
نظر طاقت آن ندارد ز نور
که بيند در ايشان ز نزديک و دور
به گوش کسي کايد آوازشان
سر خود کند در سر نازشان
ز لعل و ز در گردن و گوش پر
لب از لعل کاني و دندان ز در
ندانم چه افسون فرو خوانده اند
کز آشوب شهوت جدا مانده اند
ندارند زير سپهر کبود
رفيقي بجز باده و بانگ رود
زن پاک پيوند فرمان روا
برايشان فرو بسته دارد هوا
صنمخانه ها دارد از قصر و کاخ
بر آن لعبتان کرده درها فراخ
اگر چه پس پرده دارد نشست
همه روز باشد عمارت پرست
سرائي ملوکانه دارد بلند
بساطي کشيده در او ارجمند
ز بلور تختي برانگيخته
به خروار گوهر بر او ريخته
ز بس شبچراغ آن گرانمايه گاه
به شب چون چراغست و رخشنده ماه
نشيند بر آن تخت هر بامداد
کند شکر بر آفريننده ياد
عروسانه او کرده بر تخت جاي
عروسان ديگر به خدمت به پاي
شب و روز با باده و بانگ رود
تماشا کنان زير چرخ کبود
گذشت از پرستيدن کردگار
بجز خواب و خوردن ندارند کار
زن کاردان با همه کاخ و گنج
ز طاعت نهد بر تن خويش رنج
ز پرهيزگاري که دارد سرشت
نخسبد در آن خانه چون بهشت
دگر خانه دارد ز سنگ رخام
شب آنجا رود ماه تنها خرام
در آنخانه آن شمع گيتي فروز
خدا را پرستش کند تا بروز
به مقدار آن سر درآرد به خواب
که مرغي برون آورد سر ز آب
دگر باره با آن پري پيکران
خورد مي به آواز رامشگران
شب و روز اينگونه دارد عنان
به روز اينچنين چون شب آيد چنان
نه شب فارغست از پرستشگري
نه روز از تماشا و جان پروري
خورند از پي او و ياران او
غم کار او کارداران او
شه اين داستان را پسنديده داشت
تمناي آن نقش ناديده داشت
نشستنگهي ديد از آب و گيا
به گوهر گراميتر از کيميا
در آنجاي آسوده با رود و جام
برآسود يک چند و شد شادکام
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه
به فال همايون درآمد ز راه
پرستشگري را براراست کار
بر انديشه پايه شهريار
فرستاد نزلي سزاوار او
کمر بست بر خدمت کار او
برون از بسي چار پاي گزين
چه از بهر مطبخ چه از بهر زين
زمين خيزهائي کز آن بوم رست
به رنگ و به رونق دلاويز و چست
خورشهاي شاهانه مشگبوي
طبقهاي مشگ از پي دست شوي
دگرگونه از ميوه بسيار چيز
ز مشگ و شکر چند خروار نيز
مي و نقل و ريحان مجلس فروز
کشيدند از اين نزلها چند روز
جداگانه نيز از پي مهتران
فرستاد هر روز نزلي گران
ز بس مردميها که آن زن نمود
زبان بر زبان هر کسش مي ستود
ملک را به ديدار آن دلنواز
زمان تا زمان بيشتر شد نياز
بدان تا خبر يابد از راز او
ببيند در آن مملکت ساز او
قدمگاه او بنگرد تا کجاست
حکايت دروغست يا هست راست
چو شبديز را نعل زر بست روز
درآمد به زين شاه گيتي فروز
به رسم رسولان براراست کار
سوي نازنين شد فرستاده وار
چو آمد به دهليز درگه فراز
زماني برآسود از آن ترکتاز
درو درگهي ديد بر آسمان
زمين بوس او هم زمين هم زمان
پرستندگان زو خبر يافتند
بر بانوي خويش بشتافتند
نمودند کز درگه شاه روم
کز او فرخي يافت اين مرز و بوم
رسولي رسيد است با راي و هوش
پيام آوري چون خجسته سروش
ز سر تا قدم صورت بخردي
پديدار از او فره ايزدي
برآراست نوشابه درگاه او
به زر در گرفت آهنين راه را
پريچهرگان را به صد گونه زيب
صف اندر صف آراسته دل فريب
برآموده گوهر به مشگين کمند
فرو هشته بر گوهر آگين پرند
درآمد به جاوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ
بر اورنگ شاهنشهي برنشست
گرفته معنبر ترنجي به دست
بفرمود کايين بجاي آورند
فرستاده را در سراي آورند
وکيلان درگاه و ديوان او
بجاي آوريدند فرمان او
فرستاده از در درآمد دلير
سوي تخت شد چون خرامنده شير
کمربند شمشير نگشاد باز
به رسم رسولان نبردش نماز
نهاني در آن قصر زيبنده ديد
بهشتي سرائي فريبنده ديد
پر از حور آراسته چون بهشت
بساط زمين گشته عنبر سرشت
ز بس گوهر گوش گوهر کشان
شده چشم بيننده گوهر فشان
ز تابنده ياقوت و رخشنده لعل
خرامنده را آتشين گشت نعل
مگر کان و دريا بهم تاختند
همه گوهر آنجا برانداختند
زن زيرک از سيرت و سان او
در آن داوري شد هراسان او
که اين کاردان مرد آهسته راي
چرا رسم خدمت نيارد بجاي
در او کرد بايد پژوهندگي
که از ما ندارد شکوفندگي
ز سر تا قدم ديد در شهريار
زر پخته را بر محک زد عيار
چو نيکو نگه کرد بشناختش
ز تخت خود آرامگه ساختش
خبردار شد زو که اسکندرست
نشست سر تخت را در خورست
ز پيروزي هفت چرخ کبود
بسي داد بر شاه عالم درود
نپرسيد و رخساره پر شرم کرد
نخستين نمودار آزرم کرد
نکرد از بنه هيچ بر وي پديد
که بر قفل تو هست ما را کليد
سکندر به رسم فرستادگان
نگهداشت آيين آزادگان
درودي پياپي رساندش نخست
فرستادگي کرد بر خود درست
پس آنگه گزارش گرفت از پيام
که شاه جهان داور نيک نام
چنين گفت کاي بانوي نامجوي
ز نام آوران جهان پرده گوي
چه افتاد کز ما عنان تافتي
سوي ما يکي روز نشتافتي
زبوني چه ديدي که توسن شدي
چه بيداد کردم که دشمن شدي
کجا تيغي از تيغ من تيزتر
ز پيکان من آتش انگيزتر
که از من بدانکس پناه آوري
همان به که سر سوي راه آوري
به درگاه من پاي خاکي کني
ز جوشيدنم ترسناکي کني
چو من ره بدين مملکت ساختم
بر او سايه دولت انداختم
کمر چون نبستي به درگاه من
چرا روي پيچيدي از راه من
به ميخانه و ميوه زيبم دهي
به نقل و به ريحان فريبم دهي
پذيرفته شد آنچه کردي نخست
پذيرا شو اکنون براي درست
مرا ديدن تو به فرهنگ و راي
همايون تر آمد ز فر هماي
چنان کن که فردا به هنگام بار
خرامي سوي درگه شهريار
شهنشه چو بگزارد پيغام خويش
به اميد پاسخ سرافکند پيش
به پاسخ نمودن زن هوشمند
ز ياقوت سر بسته بگشاد بند
که آباد بر چون تو شاه دلير
که پيغام خود گزارد چو شير
چنان آيدم در دل اي پهلوان
که با اين سرو سايه خسروان
ميانجي نئي شاه آزاده اي
فرستنده اي نه فرستاده اي
پيام تو چون تيغ گردن زند
کرا زهره کاين تيغ بر من زند
وليکن چو شه تيغ بازي کند
سر تيغ او سرفرازي کند
ز تيغ سکندر چه راني سخن
سکندر توئي چاره خويش کن
مرا خواندي و خود به دام آمدي
نظر پخته تر کن که خام آمدي
فرستادت اقبال من پيش من
زهي طالع دولت انديش من
جهاندار گفت اي سزاوار تخت
پژوهش مکن جز به فرمان پخت
سکندر محيط است و من جوي آب
منه تهمت سايه بر آفتاب
مرا چون نهي بر عيار کسي
که باشد چو من پاسبانش بسي
دل خود ز بد عهدي آزاد کن
وزين خوبتر شاه را ياد کن
سکندر چه گوئي چنان بي کسست
که حمال پيغام او او بسست
به درگاه او بيش از آنست مرد
که او را قدم رنجه بايست کرد
دگر باره نوشابه هوشمند
ز نوشين لب خويش بگشاد بند
کزين بيش بر دل فريبي مباش
به ناراستي يک رکيبي مباش
ستيزه مياور درين داوري
که پيداست نامت به نام آوري
پيامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شير در چرم گرگ
فرستاده را نيست آن دسترس
که با ما به تندي برآرد نفس
نه جباري خويش را کم کند
نه در پيش ما پشت را خم کند
درآيد به تندي و خون خوارگي
بجز شه کرا باشد اين يارگي
جز اينم نشانهاي پوشيده هست
کزو راز پوشيده آيد به دست
جوابش چنان داد شاه دلير
که نايد ز روباه پيغام شير
اگر من به چشم تو نام آورم
سکندر نيم زو پيام آورم
مرا با پيام بزرگان چکار
تصرف نيابد درين پرده بار
اگر تنديي زير پيغام هست
تو داني و آن کس که اين نقش بست
اگر در ميانجي دلير آمدم
نه از روبه از نزد شير آمدم
در آيين شاهان و رسم کيان
پيام آوران ايمنند از زيان
چو پيغام شه با تو کردم پديد
مزن پره قفل را بر کليد
جوابم بفرماي گفتن به راز
که تازه نوردم سوي خانه باز
بر آشفت نوشابه زان شير دل
که پوشيد خورشيد را زير گل
محابا رها کرد و شد گرم خيز
زبان کرد بر پاسخ شاه تيز
که با من چه سودست کوشيدنت
به گل روي خورشيد پوشيدنت
بفرمود کارد کنيزي دوان
حريري بر او پيکر خسروان
يکي گوشه از شقه آن حرير
بدو داد کين نقش بر دست گير
ببين تا نشان رخ کيست اين
در اين کارگاه از پي چيست اين
اگر پيکر تست چندين مکوش
به ابروي خويش آسمان را مپوش
سکندر به فرمان او ساز کرد
حرير نوشته ز هم باز کرد
به عينه درو صورت خويش ديد
ولايت به دست بدانديش ديد