به پادشاهي نشستن اسکندر در اصطخر

بيا ساقي آن شب چراغ مغان
بياور ز من برمياور فغان
چراغي کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو اي سخن کيمياي تو چيست
عيار ترا کيميا ساز کيست
که چندين نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفي نپرداختند
اگر خانه خيزي قرارت کجاست
ور از در درائي ديارت کجاست
ز ما سر براري و با ما نئي
نمائي به ما نقش و پيدا نئي
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار ديوان تست
ندانم چه مرغي بدين نيکوي
ز ما يادگاري که ماند توي
سخن بين چه عاليست بالاي او
کسادي مبيناد کالاي او
متاع گرانمايه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بياراي سخنگوي چابک سراي
بساط سخن را يکايک بجاي
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسوني فرو دم به آشفتگان
گزارنده سرگذشت نخست
به انديشه نغز و راي درست
چنين داد مژده که چون شهريار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پيروزي چرخ پيروزه رنگ
نبودش بسي در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جاي کيومرث و کيقباد
شد آراسته ملک ايران بدو
قوي گشت پشت دليران بدو
بزرگان بدو تهنيت ساختند
بدان سر بزرگي سر افراختند
نثاري که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پيروز بخت
ز سرچشمه نيل تا رود گنگ
ز شوراب چين تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسيدند با ساو و باج
همايون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پاي بر تخت زرين نهاد
ز گنج سخن حصن روئين گشاد
که باد آفريننده اي را سپاس
که کرد آفرين گوي را حق شناس
سر چون مني را ز بالين خاک
به انجم رسانيد چون نور پاک
به ايرانم آورد از اقصاي روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائي رسانيد کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذيرفتم از داور آسمان
که ناسايم از داوري يک زمان
ستمديده را داد بخشي کنم
شب تيرگان را درخشي کنم
خرد بر وفا رهنماي منست
صلاح جهان در وفاي منست
ره راستي گيرم امروز پيش
که آگاهم از روز فرداي خويش
بپرهيزم از روز عذر آوري
بپرهيزگاري کنم داوري
ز پيشاني پيل تا پاي مور
نيايد ز من بر کسي دست زور
ندارم طمع بر زر و سيم کس
وگر چند يابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بينم بسي
نخواهم که آزارد از من کسي
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولايت ستانم نه باج
اگر گنجي آرم ز دنيا به دست
مهيا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسي را ز دولت کليد
کنم پايه کار هر کس پديد
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پاي ديوانه را زير بند
بپيچم سر از رايگان خوارگان
مگر بيزبانان و بيچارگان
چو دارد تنومند کار آگهي
نخواهم که باشد ز کاري تهي
چو بينم کسي را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش اميدواري دهم
ز گنجينه خويش ياري دهم
به دين و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هيچ کار
مگر زان کسي کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نيست
ببخشايم آن را که بخشودنيست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجاي يکي بد يکي بد کنم
به پاداش نيکي يکي صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمني تن زند تن زنم
بنا کردن نيکي از من بود
بدي را بدايت ز دشمن بود
من آن خاک بيزم به غربال راي
که بستانم و باز ريزم بجاي
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ين سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تيغم آيد فراز
سر تازيانه ام کند ترکتاز
سر تيغم آرد جهان را به چنگ
سرتازيانه دهد بيد رنگ
از آن آمدم بر سر اين سرير
که افتادگان را شوم دستگير
يکي پيکرم ز ابر و از آفتاب
به يک دست آتش به يک دست آب
به سنگي رسم سخت بگدازمش
به کشتي رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوي ايران ز روم
خدايم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پديد
ز من بند هر قفل يابد کليد
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنيا برم رنگ ناداشتي
دهم باد را با چراغ آشتي
فرشته کنم ديو هر خانه را
برآرايم از گنج ويرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بيداد شاهين نترسيد تذر و
شباني کند گرگ بر گوسفند
همان شير بر گور نارد گزند
بدان را ز نيکي کنم ناصبور
ز نيکان بدي را کنم نيز دور
کسي را من سر برافراختم
به پاي کسش در نينداختم
وگر همسري را دريدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهاني کسي را به زهر
مگر کاشکارا به شمشير قهر
نه در کس جهانسوزي آموختم
نه بي حجتي خرمني سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم موميائيم هست
گر از من به چشمي رسد چشم درد
توانم درو توتيا نيز کرد
خدايم در اين کار ياري دهاد
ز چشم بدان رستگاري دهاد
چو اين داستان گفت شه يک به يک
نيوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسيار کس
به شاه آزمائي گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسيار گوي
وزان بوالحکيمان ديوانه خوي
پژوهنده اي بود حجت نماي
در آن انجمن گشت شاه آزماي
که شاها مرا يک درم درخورست
اگر بخشي از کشوري بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از يک درم
خجالت برد شه که چيزيست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کاي بدسگال
به اندازه خود نکردي سؤال
دو حاجت نمودي نه بر جاي خويش
يکي کم ز من ديگري از تو بيش
به اندازه باشد سخن گستريد
گزافه سخن را نبايد شنيد
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرينست ناگفته به
دگر پرسشي کرد مرد دلير
که بالا چرائي تو و خلق زير
چو گوئي که يک رويه هستيم بار
چرا زير و بالا درآري به کار
ملک گفت سرور منم زين گروه
چو سر زير باشد نباشد شکوه
سر رستني زير زيبا بود
سر آدمي به که بالا بود
به ار شاه را جاي باشد بلند
که تا ديده ها زو شود بهره مند
دگر زيرکي گفت کاي شهريار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زيور ايزدي در دلست
به زيور چه پوشي تني کز گلست
ملک گفت کارايش خسروي
دهد چشم بينندگان را نوي
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبيني که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکته ها مردم تيزهوش
پر از لعل و پيروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پيمان او
از آن بردباري کز او يافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آيين جمشيد هر روز شاه
شدي بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همي کرد با بندگان
نگه داشت آيين فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوري
به هر مرزباني و هر مهتري
گرائيدشان دل به افسون خويش
امان دادشان از شبيخون خويش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد