نشستن اسکندر بر جاي دارا

بيا ساقي آن خون رنگين رز
درافکن به مغزم چو آتش بخز
ميي کز خودم پاي لغزي دهد
چو صبحم دماغ دو مغزي دهد
کجا بودي اي دولت نيک عهد
به درگاه مهدي فرود آر مهد
چو آيي به درگاه مهدي فرود
به مهد من آور ز مهدي درود
ترا دولت از بهر آن خواند بخت
که آرايش تاجي و زيب تخت
بتست آدمي را رخ افروخته
جهان جامه اي چون تو نادوخته
بنام ايزد آراسته پيکري
ز هر گوهر آراسته گوهري
بدست تو شايد عنان را سپرد
ز تو پايمردي ز ما دستبرد
نشان ده مرا کوي و بازار تو
که تا دانم آمد طلبکار تو
چنانم نمايد که از هر ديار
نداري دري جز در شهريار
بهرجا که هستي کمر بسته ام
به خدمتگري با تو پيوسته ام
ازين جام گفت آن خداوند هوش
زهي دولت مرد گوهر فروش
بلي کاين چنين گوهر سنگ بست
به دولت توان آوريدن بدست
سکندر که با راي و تدبير بود
به نيروي دولت جهانگير بود
اگر دولتش نامدي رهنماي
نسودي سر خصم را زير پاي
گزارنده داناي دولت پرست
به پرگار دولت چنين نقش بست
که چون شد سر تاج دارا نهان
به اسکندر افتاد ملک جهان
همه گنج دارا ز نو تا کهن
که آنرا نه سر بود پيدا نه بن
به گنجينه شاه پرداختند
ز دريا به دريا در انداختند
سرير و سراپرده و تاج و تخت
نه چندانکه آنرا توانند سخت
جواهر نه چندانکه آنرا دبير
بيارد در انگشت يا در ضمير
طبقهاي بلور و خوانهاي لعل
طرايف کشان را بفرسود نعل
همان تازي اسبان با زين زر
خطائي غلامان زرين کمر
نورد ملوکانه بيش از شمار
شتر بار زرينه بيش از هزار
سلاح و سلب را قياسي نبود
پذيرنده را زو سپاسي نبود
دگر چيزهائي که باشد غريب
وز او مخزن خاص يابد نصيب
چنان گنجي از سيم و زر خلاص
به مهر جهاندار کردند خاص
جهاندار از آن گنج اندوخته
چو گنجي شد از گوهر افروخته
به گوهر فروزد دل تيره فام
مگر شب چراغش ازينست نام
چو تاريک شايد شدن سوي گنج
که گنج آيد از روشنائي به رنج
چرا روي آنکس که شد گنج ياب
ز شادي برافروخت چون آفتاب
تو خاکي گرت گنج بايد رواست
که بي خواسته خاک را کس نخواست
فروزنده مرد شد خواسته
کزو کارها گردد آراسته
زر آن ميوه زعفران ريز شد
که چون زعفران شادي انگيز شد
سياهان مغرب که زنگي فشند
به صفراي آن زعفران دلخوشند
سکندر چو ديد آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بي دسترنج
پرستندگان در خويش را
همان محتشم را و درويش را
از آن گنج آراسته داد بهر
بداد و دهش گشت سالار دهر
به گردان ايران فرستاد کس
کزين در نگردد کسي باز پس
به درگاه ما يکسره سر نهيد
هلاک سر خويش بر در نهيد
بجاي شما هر يکي بي سپاس
نوازش گري ها رود بي قياس
بزرگان ايران فراهم شدند
وز اين داوري سخت خرم شدند
خبر داشتند از دل شهريار
که هست او به سوگند و عهد استوار
همه هم گروهه به راه آمدند
سوي انجمنگاه شاه آمدند
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکر پناه
جداگانه با هر يکي عهد بست
که در پايه کس نيارد شکست
در گنج بگشاد بر هر کسي
خزينه بسي داد و گوهر بسي
همان کار هر کس پديدار کرد
بدان خفتگان بخت بيدار کرد
بداد آنچه در پيشتر بودشان
دو چندان دگر در افزودشان
چو ايرانيان ان دهش يافتند
سر از چنبر سرکشي تافتند
نهادند سر بر زمين يک زمان
کله گوشه بردند بر آسمان
گرفتند بر شهريار آفرين
که يار تو بادا سپهر برين
سر تخت جمشيد جاي تو باد
سرير سران خاک پاي تو باد
کهن رفت و شاه نو ما توئي
نه خسرو که کيخسرو ما توئي
نپيچد کسي گردن از راي تو
سر ما و پائينگه پاي تو
چو شه ديد کز راه فرخندگي
بر ايرانيان فرض شد بندگي
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه
بفرمود تا تيغ و لخت آورند
دو خونريز را پيش تخت آورند
دو سرهنگ گردن برافراخته
حمايل به گردن در انداخته
به سرهنگي از خونشان گل کنند
رسن حلقشان را حمايل کنند
نخست آنچه از گنج زر گفته بود
رسانيد چندانکه پذرفته بود
چو نقد پذيرفته آورد پيش
برون آمد از عهده عهد خويش
بفرمود تا خوار کردندشان
رسن کرده بر دار کردندشان
منادي برآمد به گرد سياه
که اين است پاداش خونريز شاه
کسي کين ستم خيزد از نام او
بدين روز باشد سرانجام او
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کوشد خداوند کش
نظاره کنان شهري و لشگري
بر انصاف و آزرم اسکندري
بر آن رسم و راه آفرين خوان شدند
جهان جوي را بنده فرمان شدند
نشسته جهان جوي با بخردان
از آن دايره دور چشم بدان
دو رويه سماطين آراسته
نشينندگان جمله برخاسته
کمر بستگان با کمرهاي چست
کمر در کمر گفتي از حلقه رست
سياست گره بسته بر دست و پاي
ز هر پيکري مانده نقشي بجاي
چو ديواري از صورت آراسته
جسد مانده و روح برخاسته
سکندر جهاندار دارا شکن
برافروخت چون شمع از آن انجمن
پس آنگاه با هر گرانمايه اي
سخن گفت بر قدر هر پايه اي
نوا زاده زنگه را باز جست
طلب کرد و زنگار از آيينه شست
بپرسيد کاي پير سال آزماي
فکنده سرت سايه بر پشت پاي
بسي سال ها در جهان زيستي
ز کار جهان بي خبر نيستي
چو ديدي که دارا جفاپيشه گشت
گناهي نه با من بد انديشه گشت
از آن جا که راز جهان داشتي
نصيحت چرا زو نهان داشتي
چو آرد کسي را جواني به جوش
گنه پير دارد که ماند خموش
نيوشنده از گرمي شاه روم
به روغن زباني برافروخت موم
کماني برآراست از پشت گوژ
پي و استخوان گشته هم رنگ توز
سلاح سخن بست و ترکش گشاد
ز جعبه کمان تير آرش گشاد
نخستين ثناي جهاندار گفت
که بادا جهاندار با کام جفت
انوشه منش باد داراي دهر
ز نوشين جهان باد بسيار بهر
سرسبزش از شادي افراخته
سر خصم در پايش انداخته
بسي پند گفت اين جهان ديده پير
نشد در دل کينه ور جاي گير
بسي شمع روشن که دودي نداشت
نمودم به دارا و سودي نداشت
چو بخش سکندر بود تخت و جام
ز دارا چه آيد بجز کار خام
چو گردون کند گردني را بلند
به گردن فرازان در آرد کمند
به هندوستان پيري از خر فتاد
پدر مرده اي را به چين گاو زاد
کجا گردد از سيل جوئي خراب
بجوي دگر کس در افزايد آب
ترا پاي دولت فرو شد به گنج
ز بي دولتيهاي دشمن مرنج
جواني و شاهي و آزاده اي
همان به که با رود و با باده اي
به کام از جواني تواني رسيد
چو پيري رسد گوشه بايد گزيد
به پيرايه سر گنبد لاجورد
به ضحاک و جمشيد بين تا چه کرد
جهان پادشا چون شود دير سال
پرستنده را زو بگيرد ملال
دگر کاگهي دارد از مغز و پوست
شناسد بد از نيک و دشمن ز دوست
ازو در دل هر کس آيد هراس
چو بينند کو هست مردم شناس
به افکندش چاره سازي کنند
وزو دعوي بي نيازي کنند
نويرا به شاهي برآرند کوس
که بر وي توانند کردن فسوس
از اين روي کيخسرو و کيقباد
به پيري ز شاهي نکردن ياد
جهان بر دگر شاه بگذاشتند
ره کوه البرز برداشتند
به پوشيدن و خوردن نيک بهر
شدند ايمن از خوردن تيغ و زهر
چو شه ديد کان يادگار کيان
خبر دارد از کار سود و زيان
به نيک و بد کارزارش رهست
نبرد آزمايست و کار آگهست
بپرسيد کان چيست در کارزار
که از بهر پيروزي آيد به کار
سپه را چه تدبير دارد بجاي
چه سختي کند مرد را سست پاي
نبردآزماي جهان ديده گفت
که پيروزي آن پهلوان راست جفت
که در لشکر چون تو شاهي بود
بفر تو يک تن سپاهي بود
چو فرمان چنين است کين خاک سست
ز بهر تو سدي برآرد درست
شنيدم ز جنگ آزمايان پيش
که از زور تن زهره مرد بيش
دليريست هنجار لشگر کشي
سرافکندگي نيست در سرکشي
به هنگام لشکر بر آراستن
ز لشگر نبايد مدد خواستن
صبوري ز خودخواه و فتح از خداي
که لشگر بدين هر دو ماند بجاي
چو پيروز باشي مشو در ستيز
مکن بسته بر خصم راه گريز
گه نااميدي بجان باز کوش
که مردانه را کس نماليد گوش
ز فالي که بر فتح يابي نخست
دلي بايد از ترس دشمن درست
چنين گفت رستم فرامرز را
که مشکن دل و بشکن البرز را
همين گفت با بهمن اسفنديار
که گر نشکني بشکني کارزار
شکستي کزو خون به خارا رسيد
هم از دل شکستن به دارا رسيد
شکسته دل آمد به ميدان فراز
ولي کبک بشکست با جره باز
چو در دولتش دل فروزي نبود
ز کار تو جز خاک روزي نبود
دگر باره کردش سکندر سؤال
که اي مهربان پير ديرينه سال
شنيدم که رستم سوار دلير
به تنها تکاپوي کردي چو شير
کجا او به تنها زدي بر سپاه
گريز اوفتادي دران رزمگاه
غريب آيدم کز يکي تيغ تيز
چگونه رسد لشگري را گريز
به پاسخ چنين گفت پير کهن
که گردنده باشد زبان در سخن
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشگر کشان را فکندي نخست
چو لشگر کش افتاده گشتي به تيغ
گرفتندي از بيم لشگر گريغ
کسي کو به تنها سپاهي شکست
بدين چاره شد بر عدو چيره دست
وگرنه نگنجد که در کارزار
گريزد يکي لشگر از يک سوار
دگر باره گفتش به من گوي راز
که بازوي بهمن چرا شد دراز
چرا کشت بهمن فرامرز را
به خون غرقه کرد آن بر و برز را
چرا موبدانش ندادند پند
کزان خاندان دور دارد گزند
چنين داد پاسخ جهان ديده مرد
که بهمن بدان اژدهائي که کرد
سرانجام کاشفته شد راه او
دم اژدها شد وطنگاه او
چو زد دهره بر پهلواني درخت
شد از خانه دولتش تاج و تخت
که ديدي که او پاي در خون فشرد
کزان خون سرانجام کيفر نبرد
سکندر بلرزيد ازان ياد کرد
چو برگ خزان لرزد از باد سرد
ز خون خوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشايد برين پل گذشت
دگر باره درخواست کان هوشمند
در درج گوهر گشايد ز بند
فرو گويد از گردش روزگار
جهان جوي را آنچه آيد بکار
پس از آفرين پير بيدار بخت
چنين گفت با صاحب تاج و تخت
که ملک جهان گرچه فرخ بتست
مزن دست سخت اندرين شاخ سست
ز تاريخ نو تا به عهد کهن
که ماند که با ما بگويد سخن
کجا رستم و زال و سيمرغ و سام
فريدون فرهنگ و جمشيد جام
زمين خورد و تا خوردشان دير نيست
هنوزش ز خوردن شکم سير نيست
گذشتند و ما نيز هم بگذريم
که چون مهره هم عقد يکديگريم
مزن پنج نوبت درين چار طاق
که بي ششدره نيست اين نه رواق
جهان چون تو داري جهاندار باش
چو خفتند خصمان تو بيدار باش
سر از عالم ترسگاري برار
بترس از کسي کونشد ترسگار
رها کن رهي کان زيان آورد
ره بد خلل در گمان آورد
کرا باشگونه بود پيرهن
به حاجت بود بازگشتن به تن
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد
چه بندي دل خود در آن ملک و مال
که هستش کمي رنج و بيشي و بال
به دانش ترا رهنمون کرده اند
که مال ترا حکم خون کرده اند
برنجد گلوئي که بي خون بود
خفه گردد از خونش افزون بود
هران مال کايد درين دستگاه
بران خفته دان تند ماري سياه
ستودان اين طاق آراسته
ستوني تهي دارد از خواسته
چو در طاق اين صفه خواهيم خفت
چه بايد شدن با سيه مار جفت
دل از بند بيهوده آزاد کن
ستمگر نه اي داد کن داد کن
ز بيداد دارا به ار بگذري
گر او بود دارا تو اسکندري
ببين تا چه ديد او ز کشت جهان
تو نيز آن مکن تا نه بيني همان
چه کردي ببين تا جهان يافتي
از آن کن که اقبال ازان يافتي
شه از پاسخ پير فرتوت سال
گرفت آن سخن را مبارک به فال
ز خدمت کشي کرد و بنواختش
بسي گنج زر پيشکش ساختش
بزرگان ايران ز فرهنگ او
ترازو نهادند با سنگ او
شتابندگان از در بارگاه
ستايش گرفتند بر بزم شاه
کزين بارگه گر چراغي نشست
فروزنده خورشيدي آمد به دست
ز ما گر شبي رفت روزي رسيد
گلي رفت و گلشن فروزي رسيد
جوي زر ز جوينده اي روي تافت
فرو ديد و زر جست و گنجينه يافت
ز دريا دلي شاه دريا شکوه
نوازش بسي کرد با آن گروه
چو ديدند شه را رعيت نواز
ز بيداد دارا گشايند راز
که تا دور او بود در گرم و سرد
کس از پيشه خويشتن برنخورد
ز خلق آن چنان برد پيوند را
که سگ وا نيابد خداوند را
به نيکان درآويخته بدسگال
کسي را امانت نه بر خون و مال
تظلم کنان رفته زين مرز و بوم
مروت به يونان و مردي به روم
کسي را که نزديک او سنگ بود
ز چندين سپاه آن دو سرهنگ بود
چو بد گوهران را قوي کرد دست
جهان بين که چون گوهرش را شکست
سرير بزرگان به خردان سپرد
ببين تا سرانجام چون گشت خرد
نه بس داوري باشد آن سست راي
که سختي رساند به خلق خداي
گرانمايگان را درآرد شکست
فرومايگان را کند چيره دست
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست
خسي ديگر و خسروي ديگرست
نمانده درين ملک بخشايشي
نه در شهر و در شهري آسايشي
خراشيده از کينه ها سينه ها
شده عصمت از قفل گنجينه ها
خرابي درآمد بهر پيشه اي
بتر زين کجا باشد انديشه اي
که پيشه ور از پيشه بگريختست
به کار دگر کس درآويختست
بيابانيان پهلواني کنند
ملک زادگان دشتباني کنند
کشاورز شغل سپه ساز کرد
سپاهي کشاورزي آغاز کرد
جهان را نماند عمارت بسي
چو از شغل خود بگذرد هر کسي
اگر پيش ازين دادگر خفته بود
همان اختر گيتي آشفته بود
کنون دادگر هست فيروزمند
ازينگونه بيداد تا چند چند
هراسنده شد زين سخن شهريار
منادي برانگيختن در هر ديار
که هر پيشه ور پيشه خود کند
جز اين گرچه نيکي کند بد کند
کشاورز بر گاو بندد لباد
ز گاو آهن و گاو جويد مراد
سپاهي به آيين خود ره برد
همان شهري از شغل خود نگذرد
نگيرد کسي جز پي کار خويش
همان پيشه اصلي آرد به پيش
ز پيشه گريزنده را باز جست
بدان پيشه دادش که بود از نخست
عملهاي هر کس پديدار کرد
همه کار عالم سزاوار کرد
جهان را ز ويراني عهد پيش
به آبادي آورد در عهد خويش
جهان داشت بر دولت خويش راست
جهان داشتن زيرکان را سزاست