بيا ساقي از باده بردار بند
بپيماي پيمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زين خرابات يابم خلاص
خراميدن لاجوردي سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازي گريست
سراپرده اي اين چنين سرسريست
در اين پرده يک رشته بيکار نيست
سر رشته بر ما پديدار نيست
که داند که فردا چه خواهد رسيد
ز ديده که خواهد شدن ناپديد
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارنده نيک و بدهاي خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چين بار داد
عروس عدن در به دينار داد
رسيدند لشگر به جاي مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کين ريختند
نقيبان خروشيدن انگيختند
يزک بر يزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در ديده آب
ز بسياري لشگر از هر دو جاي
فرو بست کوشنده را دست و پاي
دو رويه ستادند بر جاي جنگ
نمودند بر پيش دستي درنگ
مگر در ميان صلحي آيد پديد
که شمشيرشان برنبايد کشيد
چو بود از جواني و گردنکشي
هم آن جانب آبي هم اين آتشي
پديد آمد از بردباري ستيز
دل کينه ور گشت بر کينه تيز
ازان پس که بر کينه ره يافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غريدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهاي آيينه پيل مست
همي شانه بر پشت پيلان شکست
برآورد خرمهره آواز شير
دماغ از دم گاو دم گشت سير
چنان آمد از ناي ترکي خروش
که از ناي ترکان برآورد جوش
طراقي که از مقرعه خاسته
برون رفته زين طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمين گفتي از يکديگر بردريد
سرافيل صور قيامت دميد
غبار زمين بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زين
زمين آسمان آسمان شد زمين
جگر تاب شد نعره هاي بلند
گلوگير شد حلقه هاي کمند
ز تاب نفس بر هوا بست ميغ
جهان سوخت از آتش برق تيغ
ز بس عطسه تيغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ايران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازي تمام
نخستين صف ميمنه ساز کرد
ز تيغ اژدها را دهن باز کرد
صف ميسره هم بر آراست چست
يکي کوه گفتي ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پيشگاه
که پوشيده شد روي خورشيد و ماه
ز قلبي که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز ديگر طرف لشگر آراي روم
بر آراست لشگر چو نحلي ز موم
سليح و سلب داد خواهنده را
قوي کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تيغ
چو آرايش گلشن از اشک ميغ
پس و پيش را کرد چون خاره کوه
بر انگيخت قلبي ثريا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
يلان سربسر مرد ميخواستند
سياست درآمد به گردن زني
ز چشم جهان دور شد روشني
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشين گشت خاک
ز شمشير برگشته جائي نبود
که در غار او اژدهائي نبود
نهنگ خدنگ از کمين کمان
نياسود بر يک زمين يک زمان
کمند اژدهائي مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غريدن زنده پيلان مست
نفس در گلوي هزبران شکست
ز بس تيغ بر گردن انداختن
نيارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کين برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خيمه بيرون زده
ز بس خسته تيرپيکان نشان
شده آبله دست پيکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوي دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شير سياه
به دشمن گرائي به خصم افکني
گشاده بر و بازوي بهمني
به هر جا که بازو برافراختي
سر خصم در پايش انداختي
نشد بر تني تا نپرداختش
نزد بر سري تا نينداختش
ز بس خون رومي دران ترکتاز
هزار اطلس رومي افکند باز
وزين سو سکندر به شمشير تيز
برانگيخته از جهان رستخيز
دو دست آوريده به کوشش برون
بهر دست شمشيري الماس گون
دو دستي چنان ميگرائيد تيغ
کزو خصم را جان نيامد دريغ
چو بر فرق پيل آمدي خنجرش
فرو ريختي زير پايش سرش
چو بر آب دريا غضب ريختي
ز درياي آب آتش انگيختي
چو شيري که آتش ز دم برزند
دم ماديان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شير
بسا شير کز مرکب آورد زير
شه آزرم او به که يک سو کند
کزان پهلوان پيل پهلو کند
به لشگر بگويد که يکبارگي
گرايند بر جنگ او بارگي
چنان ديد داراي دولت صواب
که لشگر بجنبد چو درياي آب
همه هم گروهه به يک سر زنند
به يکبارگي بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشيد سخت
عنان يک رکابي برانگيختند
دو دستي به تيغ اندر آويختند
سکندر چو غوغاي بدخواه ديد
ز خود دست آزرم کوتاه ديد
بفرمود تا لشگر روم نيز
بدادن ندارند جان را عزيز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردي جهان در جهان ساختند
به شمشير پولاد و تير خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گيلي کشيدند نيش
به زنبوره زنبور کردند ريش
سکندر دران داوريگاه سخت
پي افشرد مانند بيخ درخت
هيون بر وي افکند پيل افکني
سوي پيلتن شد چو اهريمني
يکي زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزيد سرو جوان
بدريد خفتان زره پاره کرد
عمل بين که پولاد با خاره کرد
نبريد بازوي تابنده هور
وليکن شد آزرده در زير زور
به موئي تن شاه رست از گزند
بزد تيغ و بدخواه را سرفکند
هراسيد ازان دشمن بي هراس
دل خصم را کرد از آنجا قياس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائي دهد سينه را از سنان
دگر باره از بخت اميدوار
پي افشرد بر جاي خويش استوار
چو در فال فيروزي خويش ديد
بر اعداي خود دست خود بيش ديد
قوي کرد بر جنگ بازوي خويش
بکوشيد با هم ترازوي خويش
نياسود لشگر ز خون ريختن
ز دشمن به دشمن درآويختن
نبرد آزمايان ايران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومي ز پيکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردي فشردند پاي
نرفتند چون کوه آهن ز جاي
به ناموس رايت همي داشتند
غنيمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگي به تاج
شه چين فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تيره شب تافته
چو آيينه روشني يافته
دو لشگر به يک جا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روي گرد
پر انديشه از گنبد تيز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کين روي شسته ترنج
چو ريحانيان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجير برخاستند
به پولاد شمشير و چرم کمان
بسي زور بازو نمود آسمان
به غوغاي لشکر درآمد شکيب
که دست از عنان رفت و پاي از رکيب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزديک و دور از خلاص
ز بيداد دارا به جان آمده
دل آزردگي در ميان آمده
بران دال که خونريز دارا کنند
بر او کين خويش آشکارا کنند
چو زينگونه بازاري آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائيم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاص تر نيست کس
ز بيداد او چون ستوه آمديم
به خونريز او هم گروه آمديم
بخواهيم فردا بر او تاختن
ز بيداد او ملک پرداختن
يک امشب به کوشش نگهدار جاي
که فردا مخالف درآيد ز پاي
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تيغ پهلو شکاف
وليکن به شرطي که بر دسترنج
به ما بر گشاده کني قفل گنج
ز ما هر يکي را توانگر کني
به زر کار ما هر دو چون ز کني
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پيمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بيداد کيش
کنند اين خطا با خداوند خويش
ولي هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بيداد داد آمدش
کهن داستاني به ياد آمدش
که خرگوش هر مرز را بي شگفت
سگ آن ولايت تواند گرفت
چو آن عاصيان خداوند کش
خبر يافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاري دهد
به خونريز بدخواه ياري دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پي کشتن شاه برداشتند
چو ياقوت خورشيد را دزد برد
به ياقوت جستن جهان پي فشرد
به دزدي گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشيده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائي ستوه
به منزلگه خويش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز