خراج خواستن دارا از اسکندر

بيا ساقي آن جام آيينه فام
به من ده که بر دست به جاي جام
چو زان جام کيخسرو آيين شوم
بدان جام روشن جهان بين شوم
بيا تا ز بيداد شوئيم دست
که بي داد نتوان ز بيداد رست
چه بنديم دل در جهان سال و ماه
که هم ديو خانست و هم غول راه
جهان وام خويش از تو يکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر بود
چو باران که يک يک مهيا شود
شود سيل و آنگه به دريا شود
بيا تا خوريم آنچه داريم شاد
درم بر درم چند بايد نهاد
نهنگي به ما برگذر کرده گير
همه گنج ناخورده را خورده گير
از آن گنج کاورد قارون به دست
سرانجام در خاک بين چون نشست
وزان خشت زرين شداد عاد
چه آمد به جز مردن نامراد
درين باغ رنگين درختي نرست
که ماند از قفاي تبرزن درست
گزارش کن زيور تاج و تخت
چنين گفت کان شاه فيروز بخت
يکي روز فارغ دل و شاد بهر
بر آسوده بود از هوسهاي دهر
مي ناب در جام شاهنشهي
گهي پر همي کرد و گاهي تهي
حکيمان هشيار دل پيش او
خردمند مونس خرد خويش او
به هر نسبتي کامد از بانگ چنگ
سخن شد بسي در نمطهاي تنگ
به هر جرعه مي که شه مي فشاند
مهندس درختي در او مي نشاند
درخشان شده مي چو روشن درخش
قدح شکر افشان و مي نوش بخش
دماغ نيوشنده را سرگران
ز نوش مي و رود رامشگران
سرشک قدح ناله ارغنون
روان کرده از رودها رود خون
زهي زخم کز زخمه چون شکر
شود رود خشکي بدو رود تر
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشان تر از ماه ارديبهشت
سکندر جهانجوي فرخ سرير
نشسته چو بر چرخ بدر منير
ز دارا درآمد فرستاده اي
سخنگوي و روشن دل آزاده اي
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود
چو کرد آفرين بر جهان پهلوان
شنيده سخن کرد با او روان
ز دارا درود آوريدش نخست
نداده خراج کهن باز جست
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج
ز درگاه ما واگرفتي خراج
زبوني چه ديدي تو در کار ما
که بردي سر از خط پرگار ما
همان رسم ديرينه را کاربند
مکن سرکشي تا نيابي گزند
سکندر ز گرمي چنان برفروخت
که از آتش دل زبانش بسوخت
کمان گوشه ابرويش خم گرفت
ز تنديش گوينده را دم گرفت
چنان ديد در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد به رنج
زبان چون ز گرمي بر آشفته شد
سخن هاي ناگفتني گفته شد
فرو گفت لختي سخنهاي سخت
چو گويد خداوند شمشير و تخت
که را در خرد راي باشد بلند
نگويد سخن هاي ناسودمند
زبان گر به گرمي صبوري کند
ز دوري کن خويش دوري کند
سخن گر چه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش به بود
چو خوش گفت فرزانه پيش بين
زبان گوشتين است و تيغ آهنين
نباشد به خود بر کسي مرزبان
که گويد هر آنچ آيدش بر زبان
گزارنده پير کياني سرشت
گزارش چنين کرد از آن سرنبشت
که وقتي که از گوهر و تيغ و تاج
ز يونان شدي پيش دارا خراج
در آن گوهرين گنج بن ناپديد
بدي خايه زر خداي آفريد
منقش يکي خسرواني بساط
که بيننده را تازه کردي نشاط
چوقاصد زبان تيغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را ياد کرد
برو بانگ زد شهريار دلير
که نتوان ستد غارت از تندشير
زمانه دگرگونه آيين نهاد
شد آن مرغ کو خايه زرين نهاد
سپهر آن بساط کهن در نوشت
بساطي دگر ملک را تازه گشت
همه ساله گوهر نخيزد ز سنگ
گهي صلح سازد جهان گاه جنگ
به گردن کشي بر مي آور نفس
به شمشير با من سخن گوي بس
تو را آن کفايت که شمشير من
نيارد سر تخت تو زير من
چو من با رکابي که برداشتم
عنان جهان بر تو بگذاشتم
تو با آنکه داري چنان توشه اي
رها کن مرا در چنين گوشه اي
بر آنم مياور که عزم آورم
به هم پنجه اي با تو رزم آورم
به يک سو نهم مهر و آزرم را
به جوش آورم کينه گرم را
مگر شه نداند که در روز جنگ
چه سرها بريدم در اقصاي زنگ
به يک تاختن تا کجا تاختم
چه گردنکشان را سرانداختم
کسي کارمغاني دهد طوق و تاج
چو زنهاريان چون فرستد خراج
ز من مصر بايد نه زر خواستن
سخن چون زر مصري آراستن
ببين پايگاه مرا تا کجاست
بدان پايه بايد ز من مايه خواست
مينگيز فتنه ميفروز کين
خرابي مياور در ايران زمين
تو را ملکي آسوده بي داغ و رنج
مکن ناسپاسي در آن مال وگنج
مشوران به خودکامي ايام را
قلم درکش انديشه خام را
ز من آنچه بر نايدت در مخواه
چنان باش با من که با شاه شاه
فرستاده کاين داستان گوش کرد
سخنهاي خود را فراموش کرد
سوي شاه شد داغ بر دل کشان
شتابنده چون برق آتش فشان
فرو گفت پيغامهاي درشت
کزو سروبن را دو تا گشت پشت
چو دارا جواب سکندر شنيد
يکي دور باش از جگر بر کشيد
که بي سکه اي را چه يارا بود
که هم سکه نام دارا بود
به تندي بسي داستان ياد کرد
گزان شد نيوشنده را روي زرد
بخنديد و گفت اندر آن زهر خند
که افسوس بر کار چرخ بلند
فلک بين چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف
چنان پشه اي را به جنگ عقاب
که از قطره دان پيش درياي آب
سبک قاصدي را به درگاه او
فرستاد و شد چشم بر راه او
يکي گوي و چوگان به قاصد سپرد
قفيزي پر از کنجد ناشمرد
در آموختنش راز آن پيشکش
بدان تعبيه شد دل شاه خوش
سوي روم شد قاصد تيزگام
ز دارا پذيرفته با خود پيام
زره چون در آمد بر شاه روم
فروزنده شد همچو آتش ز موم
سرافکنده در پايه بندگي
نمودش نشان پرستندگي
نخستين گره کز سخن باز کرد
سخن را به چربي سرآغاز کرد
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند
چه فرمايدم شاه فيروز راي
که فرمان فرمانده آرم به جاي؟
سکندر بدانست کان عذر خواه
پيامي درشت آرد از نزد شاه
به بي غاره گفتا بياور پيام
پيام آور از بند بگشاد کام
متاعي که در سله خويش داشت
بياورد و يک يک فرا پيش داشت
چو آورده پيش سکندر نهاد
به پيغام دارا زبان برگشاد
ز چوگان و گوي اندر آمد نخست
که طفلي تو بازي به اين کن درست
وگر آرزوي نبرد آيدت
ز بيهودگي دل به درد آيدت
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزين بيش خواهم سپه بر تو راند
سکندر جهان داور هوشمند
درين فالها ديد فتحي بلند
مثل زد که هر چه آن گريزد ز پيش
به چوگان کشيدش توان پيش خويش
مگر شاه از آن داد چوگان به من
که تا زو کشم ملک بر خويشتن
همان گوي را مرد هيئت شناس
به شکل زمين مي نهد در قياس
چو گوي زمين شاه ما را سپرد
بدين گوي خواهم ازو گوي برد
چو زين گونه کرد آن گزارشگري
به کنجد در آمد در داوري
فرو ريخت کنجد به صحن سراي
طلب کرد مرغان کنجد رباي
به يک لحظه مرغان در او تاختند
زمين را ز کنجد بپرداختند
جوابيست گفتا درين رهنمون
چو روغن که از کنجد آيد برون
اگر لشکر از کنجد انگيخت شاه
مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
پس آنگه قفيزي سپندان خرد
به پاداش کنجد به قاصد سپرد
که شه گر کشد لشگري زان قياس
سپاه مرا هم بدينسان شناس
چو قاصد جوابي چنين ديد سخت
به پشت خر خويش بربست رخت
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابي گلوگير چون زهر ناب
برآشفت از آن طيرگي شاه را
که حجت قوي بود بدخواه را
جهاندار دارا دران داوري
طلب کرد از ايرانيان ياوري
ز چين و ز خوارزم و غزنين و غور
زمين آهنين شد ز نعل ستور
سپاهي بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرساي و آهن شکاف
چو عارض شمار سپه برگرفت
فرو ماند عقل از شمردن شگفت
ز جنگي سواران چابک رکاب
به نهصد هزار اندر آمد حساب
جهانجوي چون ديد کز لشگرش
همي موج دريا زند کشورش
سپاهي چو آتش سوي روم راند
کجا او شد آن بوم را بوم خواند
به ارمن درآمد چو درياي تند
صبا را شد از گرد او پاي کند
زمين در زمين تا به اقصاي روم
بجوشيد دريا بلرزيد بوم
علف در زمين گشت چون گنج گم
ز نعل ستوران پيگانه سم
پي شاه اگر آفتابي کند
به هر جا که تابد خرابي کند