سگالش نمودن اسکندر بر جنگ دارا

بيا ساقي آن مي که فرخ پيست
به من ده که داروي مردم ميست
ميي کوست حلواي هر غم کشي
نديده به جز آفتاب آتشي
جهان بينم از ميل جوينده پر
يکي سوي دريا يکي سوي در
نه بينم کسي را در اين روزگار
که ميلش بود سوي آموزگار
چو من بلبلي را بود ناگزير
کز اين گوش گيران شوم گوشه گير
به مشغولي نغمه اين سرود
شوم فارغ از شغل دريا و رود
چو بيرون جهم گه گه از کنج باغ
ترنجي به دستم چو روشن چراغ
نبينم کس از هوشياران مست
که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست اين دوستان
گريز آورم سوي آن بوستان
تماشاي اين باغ دلکش کنم
بدو خاطر خويش را خوش کنم
گزارشگر کارگاه سخن
چنين گويد از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبيخون زنگ
برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذيره شد آسايش و خواب را
روان کرد بر کف مي ناب را
به نوروز بنشست و مي نوش کرد
سرود سرايندگان گوش کرد
نبودي ز شه دور تا وقت خواب
مغني و ساقي و رود و شراب
حسابي به جز کامراني نداشت
از آن به کسي زندگاني نداشت
نشسته جهاندار گيتي فروز
به فيروزي آورده شب را به روز
به پيرامنش فيلسوفان دهر
جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
مي خام ريزنده بر خون خام
مغني سراينده بر بانگ رود
به نوروزي شه نو آيين سرود
که دولت پناها جوان بخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را
گرو گير کن باده خام را
بساط مي ارغواني بنه
طرب ساز و داد جواني بده
چو داري جواني و اقبال هست
به رود و به مي شاد بايد نشست
چو ترتيب شمشير کردي تمام
بر آراي مجلس به ترتيب جام
جهان گير در سايه تاج و تخت
نگيرد جهان با تو اين کار سخت
سياهي گرفتي سپيدي بگير
چنين ابلقي با شدت ناگزير
علم بر فلک زن که عالم تراست
به دولت در آويز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
به چهره در آورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت
حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگي خويش در روم و شام
نيامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نيز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانيش بود
تمناي کشور ستانيش بود
کمربند ايرانيان سست کرد
به ايران گرفتن کمر چست کرد
درختي که او سر برآرد بلند
به ديگر درختان رساند گزند
به نخجير شد شاه يک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت
همي کرد نخجير در کوه و دشت
فلک وار مي شد سري پر شکوه
گهي سوي صحرا گهي سوي کوه
گذشت از قضا بر يکي کوهسار
که بود از بسي گونه در وي شکار
دو کبک دري ديد بر خاره سنگ
به آيين کبکان جنگي به جنگ
گه آن مغز اين را به منقار خست
گه اين بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگي
همي بود بر هر دو نظارگي
ز سختي که کبکان در آويختند
ز نظاره شاه نگريختند
شگفتي فرومانده شه زان شمار
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
يکي را نشان کرد بر نام خويش
برو بست فال سرانجام خويش
دگر مرغ را نام دارا نهاد
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
دو مرغ دلاور در آن داوري
زماني نمودند جنگ آوري
همان مرغ شد عاقبت کامگار
که بر نام خود فال زد شهريار
چو پيروز ديد آنچنان حال را
دليل ظفر يافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر يافته
پريد از برکبک بر تافته
سوي پشته کوه پرواز کرد
عقابي درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دري را عقاب
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پيروزي خويشتن
نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال ياري دهد
به دارا در کامگاري دهد
وليکن در آن دولت کامگار
نباشد بسي عمر او پايدار
شنيدم که بود اندر آن خاره کوه
مقرنس يکي طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خويش
خبر باز جستندي از راز خويش
صدائي شنيدندي از کوه سخت
بر انسان که بودي نمودار بخت
بفرمود شه تا يکي هوشمند
خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ريزش خون بود
سرانجام اقبال او چون بود
بپرسيد پرسنده نغز فال
که چون مي نمايد سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چيره دست؟
به داراي دارا درآرد شکست؟
صدائي برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بدباز گفت
از آن فال فرخ دل خسروي
چو کوه قوي يافت پشت قوي
به خرم دلي زان طرف بازگشت
سوي بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبير بنشست با انجمن
چو سرو سهي در ميان چمن
سخن راند ز اندازه کار خويش
ز پيروزي صلح و پيکار خويش
که چون من به نيروي گيتي پناه
به گردون گردان رساندم کلاه
گزيت رباخوارگان چون دهم
به خود بر چنين خواريي چون نهم
به دارا چرا داد بايد خراج
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تيغ هست
چو تيغم بود تاجم آيد به دست
گر او لشگر آرد به پيکار من
نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ايزدي حاصلست
که رايم قوي لشگرم يکدلست
سپه را که فيروزمندي رسد
ز ياران يک دل بلندي رسد
دو درزي ز دل بشکند کوه را
پراکندگي آرد انبوه را
اميدم چنان شد به نيروي بخت
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه بايد رصدگاه دارا شدن
به جزيت دهي آشکارا شدن
شما زيرکان از سرياوري
چه گوئيد چون باشد اين داوري
چه حجت بود پيش دارا مرا
نهاني کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار
دعا تازه کردند بر شهريار
که تا چرخ گردنده و اخترست
وزين هر دو آميزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد
رخ شاه روشن تر از ماه باد
توئي آنکه نيروي بينش به توست
برومندي آفرينش به توست
به هر جا که باشي خداوند باش
ز تخمي که کاري برومند باش
چو پرسيدي از ما به فرخنده راي
بگوئيم چون بخت شد رهنماي
چنانست رخصت براي صواب
که شه بر مخالف نيارد شتاب
تو بنشين گر او با تو جنگ آورد
بر او تيغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو يک تيغ برداشتن
ز دشمن سر و تيغ بگذاشتن
گوزني که با شير بازي کند
زمين جاي قربان نمازي کند
ز دارا نيايد به جز ناي و نوش
گر آيد به تو خونش آيد به جوش
تو زو بيش در لشگر آراستن
خراج از زبونان توان خواستن
شبيخون تو تا بيابان زنگ
تماشاي او تا شبستان تنگ
تو دين پروري خصم کين پرورست
فرشته دگر اهرمن ديگرست
تو شمشيرگيري و او جام گير
تو بر سر نشيني و او بر سرير
تو با دادي او هست بيدادگر
تو ميزان زور او ترازوي زر
تو بيداري او بي خودي مي کند
تو نيکي کني او بدي مي کند
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه
ز نيکان ندارد کسي نيکخواه
ببيني که روزي هم آزار او
کسادي در آرد به بازار او
نوازشگري هاي بد رام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمني چند باطل ستيز
مکن چون کند باطل از حق گريز
کمربند بيداري بخت گير
کله داريي کن سر تخت گير
نبايد که بندد تو را اين خيال
که دولت به ملک است و نصرت به مال
سري کردن مردم از مردميست
وگرنه همه آدمي آدميست
همه مردمي سرفرازي کند
سر آن شد که مردم نوازي کند
دد و دام را شير از آنست شاه
که مهمان نوازست در صيدگاه
جهان خوش بدان نيست کآري به دست
به زنجير و قفلش کني پاي بست
ز عيش خوش آنگه نشانش دهي
کز اينش ستاني به آنش دهي
جوانمرد پيوسته با کس بود
کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خميريست خام
همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو داري و مردي تو راست
بدانديش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستي درخش
گر او گنجدان شد توئي گنج بخش
پدر گرچه با قوت شير بود
به کين خواستن نرم شمشير بود
تو آن شيرگيري که در وقت جنگ
ز شمشير تو خون شود خاره سنگ
چگوئي سياهان زنگي سرشت
که بودند چون ديو دژخيم زشت
چو با تيغ تو سرکشي ساختند
به جز سر چه در پايت انداختند
چو زان سيلها بر نگشتي چو کوه
از اين قطره ها هم نداري شکوه
نهنگي که او پيل را پي کند
از آهو بره عاجزي کي کند
هژبر ژيان کي شود صيد گور
سيه مارکي روي تابد ز مور
عقابي که نخجير سازي کند
به فروجکان دست بازي کند
دگر کاختران نيک خواه تواند
همان خاکيان خاک راه تواند
نمودار گيتي گشائي تراست
خلل خصم را موميائي تراست
به چندين نشانهاي فيروزمند
بدانديش را چون نبايد گزند
به فالي کز اختر توان برشمرد
توداري درين داوري دستبرد
همان در حروف خط هندسي
تو غالب تري گر سخن بررسي
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
به وقتي که با قوت چنگ بود
به مغلوبم و غالب چو بشتافتيم
در آن فتح غالب تو را يافتيم
چو پيروز بود آن نمونش به فال
در اين هم توان بود پيروز حال
شه از نصرت رهنمايان خويش
حساب جهانگيري آورد پيش
به هر جا که شمشير و ساغر گرفت
به نيک اختري فال اختر گرفت
به فرخندگي فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد
مبادا کسي کو زند فال بد