قوي دست را فتح شد رهنمون
به زنهار خواهي درآمد زبون
در آن تاختن لشگر روميان
به زنگي کشي بسته هر سو ميان
سکندر به شمشير بگشاد دست
به بازار زنگي در آمد شکست
چو زنگي درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومي برآمد سرود
سر رايت شاه بر شد به ماه
ز غوغاي زنگي تهي گشت راه
فرو ريخت باران رحمت ز ميغ
فرو نشست زنگار زنگي ز تيغ
ستاده ملک زير زرين درفش
ز سيفور بر تن قباي بنفش
ز هر سو کشان زنگيي چون نهنگ
به گردن در افسار يا پالهنگ
کسي را که زير علم تاختند
به فرمان خسرو سر انداختند
در آن وادي از زنگيان کس نماند
وگر ماند جز بخش کرکس نماند
گروهي که بر پيل کردند زور
فتادند چون پيله در پاي مور
کري بنده کو بار مردم کشد
گهي شم کشد گه بريشم کشد
چو خصمان گرفتار خواري شدند
حبش در ميان زينهاري شدند
شه آن وحشيان را که بود از حبش
نفرمود کشتن در آن کشمکش
ببخشود بر سختي کارشان
به شمشير خود داد زنهارشان
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زين سبب داغ بر آتشند
فروزنده شان کرد از آن گرم داغ
کز آتش فروزنده گردد چراغ
ز بس غارت آورردن از بهر شاه
غنيمت نگنجيد در عرضگاه
چو شاه آن متاع گران سنج ديد
چو دريا يکي دشت پر گنج ديد
به جز گوهرين جام و زرين عمود
به خروار عنبر به انبار عود
هم از زر کاني هم از لعل و در
بسي چرم و قنطارها کرده پر
ز کافور چون سيم صحرا ستوه
ز سيم چو کافور صدر پاره کوه
همان زنده پيلان گنجينه کش
همان تازي اسبان طاووس وش
همان برده بومي و بربري
سبق برده بر ماه و بر مشتري
ز برگستوانهاي گوهر نگار
همان چرم زرافه آبدار
همه روي صحرا پر از خواسته
به گنجينه و گوهر آراسته
شه از فتح زنگي و تاراج گنج
برآسود ايمن شد از درد و رنج
به عبرت در آن کشتگان بنگريست
بخنديد پيدا و پنهان گريست
که چندين خلايق در اين داروگير
چرا کشت بايد به شمشير و تير
خطا گر بر ايشان نهم نارواست
ور از خود خطا بينم اينهم خطاست
فلک را سر انداختن شد سرشت
نشايد کشيدن سر از سرنوشت
چو دود از پي لاجوردي نقاب
سر از گنبد لاجوردي متاب
فلکها که چون لاجوردي خزند
همه جامه لاجوردي رزند
درين پرده کج سرودي مگوي
در اين خاک شوريده آبي مجوي
که داند که اين خاک انگيخته
به خون چه دلهاست آميخته
همه راه اگر نيست بيننده کور
اديم گوزنست و کيمخت گور