پيکار اسکندر با لشگر زنگبار - قسمت اول

بيا ساقي آن مي که رومي وشست
به من ده که طبعم چو زنگي خوشست
مگر با من اين بي محابا پلنگ
چو رومي و زنگي نباشد دو رنگ
فريبنده راهي شد اين راه دور
که بر چرخ هفتم توان ديد نور
درين ره فرشته زره مي رود
که آيد يکي ديو و ده مي رود
به معيار اين چارسو رهروي
نسنجد دو جو تا ندزدد جوي
قراضه قراضه ربايد نخست
ربايند ازو چون که گردد درست
بجو مي ستاند ز دهقان پير
به من مي فرستند به ديوان مير
ز من رخت اين همرهان دور باد
زبانم بر اين نکته معذور باد
از اين آشنايان بيگانه خوي
دوروئي نگر يک زباني مجوي
دو سوراخ چون رو به حيله ساز
يکي سوي شهوت يکي سوي آز
وليکن چو کژدم به هنگام هوش
نه سوراخ ديده نه سوراخ گوش
گزارش گر رازهاي نهفت
ز تاريخ دهقان چنين باز گفت
که چون شاه چين زين برابرش نهاد
فلک نعل زنگي بر آتش نهاد
سپهر از کمين مهر بيرون جهاند
ستاره ز کف مهره بيرون فشاند
جهان از دليران لشکر شکن
کشيده چو انجم بسي انجمن
از آيينه پيل و زنگ شتر
صدف را شبه رست بر جاي در
ز پويه که پي بر زمين مي فشرد
در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کيان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آيين روم
چو آرايش نقش بر مهر موم
ز رومي تني بود بس مهربان
زبان آوري آگه از هر زبان
دلير و سخنگوي و دانش پرست
به تير و به شمشير گستاخ دست
کشيده دمش طوطيان را به دام
سخن پروري طوطيا نوش نام
به شيرين سخن هاي مردم فريب
ربوده نيوشندگان را شکيب
نديم سکندر به بي گاه و گاه
محاسب در احکام خورشيد و ماه
سکندر به حکم پيام آوري
بر خويش خواندش به نام آوري
بفرمود تا هيچ نارد درنگ
شتابان شود سوي سالار زنگ
رساند بدو بيم شمشير شاه
مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگي زبان رهنموني کند
که آهن در آتش زبوني کند
جوانمرد گل چهره چون سرو بن
ز رومي به زنگي رساند اين سخن
که دارنده تاج و شمشير و تخت
روان کرد رايت به نيروي بخت
جوان دولت و تيز و گردنکشست
گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پاي مور
چنان به که با او مدارا کني
بنالي و عذر آشکارا کني
نبايد که آن آتش آيد به تاب
که ننشيند آنگه به درياي آب
به مهرش روان بايد آراستن
مبارک نشد کين ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود
ز جنگش زيان ديد و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن
بپيچيد بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمي برآمد به جوش
برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطيا نوش را
کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن ديوساران ز جاي
چو که برگ را مهره کهرباي
بريدند در طشت زرين سرش
به خون غرقه شد نازنين پيکرش
چو پرخون شد آن طشت زرين چه کرد
بخوردش چو آبي و آبي نخورد
کساني که بودند با او به راه
شدند آب در ديده نزديک شاه
نمودند کان رومي خوب چهر
چه بد ديد از آن زنگي سرد مهر
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
به خون ريختن شد دل انگيخته
ز خون چنان بي گنه ريخته
شد از روميان رنگ يکبارگي
که ديدند از آنگونه خونخوارگي
سياهان ازان کار دندان سفيد
ز خنده لب روميان نااميد
شب آن به که پوشيده دندان بود
که آن لحظه ميرد که خندان بود
سکندر به آهستگي يک دو روز
گذشت از سر خشم انديشه سوز
شباهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود
برآويخت هندوي چرخ از کمر
به هاروني شب حرسهاي زر
جلاجل زنان گفت هارون شاه
که شه تاجور باد و دشمن تباه
طلايه برون شد بره داشتن
يتاقي به نوبت نگه داشتن
دگر روز کاورد گردون شتاب
برون زد سر از کنج کوه آفتاب
بغريد کوس از در شهريار
جهان شد ز بانگ جرس بي قرار
تبيره زن از خارش چرم خام
لبيشه درافکند شب را به کام
در آمد به شورش دم گاو دم
به خمبک زدن خام روئينه خم
ترازوي پولاد سنجان به ميل
ز کفه به کفه همي راند سيل
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف
ز قاروره و ياسج و بيد برگ
قواره قواره شده درع و ترک
زهرين حمله زهراي تيغ
شده آب خون در دل تند ميغ
چو لشگر به لشگر درآورد روي
مبارز برون آمد از هر دو سوي
بسي يک به ديگر درآويختند
بسي خون بناورد گه ريختند
سبق برد بر لشگر روم زنگ
چو بر گور پي بر کشيده پلنگ
خرابي درآورد زنگي به روم
ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومي بترسيد از آن پيش خورد
که با طوطيا نوش زنگي چه کرد
درافکند خون دلاور به جام
بخورد از سر خامي آن خون خام
چو زنگي نمود آنچنان بازيي
ز رومي نيامد عنان تازيي
بدانست سالار لشگر شناس
که در رومي از زنگي آمد هراس
چو لشگر هراسان شود در ستيز
سگالش نسازد مگر بر گريز
وزير خردمند را خواند پيش
خبر دادش از راز پنهان خويش
که بددل شدند اين سپاه دلير
ز شمشير ناخورده گشتند سير
به لشگر توان کردن اين کارزار
به تنها چه برخيزد از يک سوار
ز خون خوردن طوطيا نوش گرد
همه لشگر از بيم خواهند مرد
کند هر يک آيين ترس آشکار
نيابد ز ترسندگان هيچ کار
چو بد دل شد اين لشگر جنگجوي
بيار آب و دست از دليري بشوي
همان زنگيان چيره دستي کنند
چو پيلان آشفته مستي کنند
چه دستان توان آوريدن به دست
کزان زنگيان را درآيد شکست
برانداز رايي که ياري دهد
ازين وحشتم رستگاري دهد
جهانديده دستور فرياد رس
گشاد از سر کارداني نفس
که شاها خرد رهنمون تو باد
ظفر يار و دشمن زبون تو باد
جهان داور آفرينش پناه
پناه تو باد اي جهانگير شاه
به هر جا که روي آري از کوه و دشت
بهي بادت از چرخ پيروز گشت
سياهان که ماران مردم زنند
نه مردم همانا که اهريمنند
اگر رومي انديشد از جنگ زنگ
عجب نيست کاين ماهيست آن نهنگ
ز مردم کشي ترس باشد بسي
ز مردم خوري چون نترسد کسي
گر آزرم خواهيم از اين سگدلان
نخوانندمان عاقلان عاقلان
وگر جاي خالي کنيم از نبرد
ز گيتي برآرند يکباره گرد
بلي گر زما داشتندي هراس
ميانجي برايشان نهادي سپاس
ميانجي که باشد که بس بيهشند
وگر راست خواهي ميانجي کشند
يکي چاره بايد برانداختن
به تزوير مردم خوري ساختن
گرفتن تني چند زنگي ز راه
گرفتار کردن در اين بارگاه
نشستن تو را خامش و خشمناک
درانداختن زنگيان را به خاک
يکي را سر از تن بريدن به درد
به مطبخ فرستادن از بهر خورد
به زنگي زبان گفتن اين را بشوي
بپز تا خورد خسرو نامجوي
بفرماي تا مطبخي در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت
بجوشد سر گوسپندي سياه
تهي ز استخوان آورد نزد شاه
شه آن چرم ناپخته نيم خام
بدرد بخايد به حرصي تمام
بگويد که مغزش بياريد نيز
کزين نغزتر کس نخوردست چيز
اگر هيچ دانستمي در نخست
که زنگي خوري داردم تندرست
اسيران رومي نپروردمي
همه زنگي خوش نمک خوردمي
چو آن آدمي خواره يابد خبر
که هست آدمي خواره اي زو بتر
بدين ترس بگذارد آن کين گرم
که آهن به آهن توان کرد نرم
گر اين چاره سازي به دست آوريم
بر آن چيره دستان شکستن آوريم
به گرگي ز گرگان توانيم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست
بفرمود شه تا دليران روم
نمايند چالش در آن مرز و بوم
کمين بر گذرگاه زنگ آورند
تني چند زنگي به چنگ آورند
شدند آن دليران فرمان پذير
گرفتند از آن زنگيي چند اسير
به نوبتگه شاه بردند شان
به سرهنگ نوبت سپردند شان
درآوردشان نوبتي دار شاه
قفائي ز خون سرخ و روئي سياه
شه از خشمناکي چو غرنده شير
که آرد گوزن گران را به زير
يکي را بفرمود تا زان گروه
ببرند سر چون يکي پاره کوه
به مطبخ سپردند کين را بگير
بساز آنچه شه را بود ناگزير
دگرگونه با مطبخي رفته راز
که چون ساز مي بايد آن ترکتاز
دگر زنگيان پيش خسرو به پاي
فرومانده عاجز در آن رسم و راي
چو فرمود خسرو که خوان آورند
بساط خورش در ميان آورند
بياورد خوان زيرک هوشمند
بر او لفچهاي سر گوسپند
شه از هم دريد آنخورش را به زور
چو شيري که او بردرد چرم گور
ببايستگي خورد و جنباند سر
که خوردي نديدم بدين سان دگر
چو زنگي بخوردن چنين دلکشست
کبابي دگر خوردنم ناخوشست
همه ساق زنگي خورم در شراب
کزان خوش نمک تر نيابم کباب
به رغم سياهان شه پيل بند
مزور همي خورد از آن گوسفند
چو ترسنده اژدها کردشان
چو ماران به صحرا رها کردشان
شدند آن سياهان بر شاه زنگ
خبر باز دادند از آن روز تنگ
که اين اژدها خوي مردم خيال
نهنگي است کاورده بر ما زوال
چنان مي خورد زنگي خام را
که زنگي خورد مغز بادام را
سر لفجنان را که آرد ببند
خورد چون سرو لفجه گوسفند
دل زنگيان را درآمد هراس
که از پرنيان سر برون زد پلاس
فرو پژمريد آتش انگيزشان
ز گرمي نشست آتش تيزشان
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهي شد دماغ سپهر از خيال
به غول سيه بانگ برزد خروس
در آمد به غريدن آواز کوس
شغبهاي شيپور از آهنگ تيز
چو صور اسرافيل در رستخيز
ز نعره برآوردن گاو دم
شده ز آسمان زهره گاو گم
دهلهاي گرگينه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش
ز شوريدگي تنبک زخم ريز
دماغ فلک سفته از زخم تيز
دل ترکتازان در آن داروگير
برآورده از ناي ترکي نفير
زمين لرزه مقرعه در دماغ
زده آتشين مقرعه چون چراغ
روارو زنان تير پولاد ساي
در اندام شيران پولاد خاي
پلارک چنان تافت از روي تيغ
که در شب ستاره ز تاريک ميغ
دو لشگر دگر باره برخاستند
دگرگونه صفها برآراستند
دو ابر از دو سو در خروش آمدند
دو درياي آتش به جوش آمدند
برآميخته لشگر روم و زنگ
سپيد و سيه چون گراز دو رنگ
سم باد پايان پولاد نعل
به خون دليران زمين کرده لعل
ترنگ کمانهاي بازو شکن
بسي خلق را برده از خويشتن
درفشيدن تيغ آيينه تاب
درفشان تر از چشمه آفتاب
زده لشگر روم رايت بلند
زمين در کمان آسمان در کمند
به قلب اندر اسکندر فيلقوس
جناحي بر آراسته چون عروس
ز پيش سپه زنگي قيرگون
جناحي برآورده چون بيستون
صف زنده پيلان به يک جا گروه
چو گرد گريوه کمرهاي کوه
مژه چون سنان چشمها چون عقيق
ز خرطوم تا دم در آهن غريق
دگرگونه بر هر يکي تخت عاج
برو زنگيي بر سر از مشک تاج
چو آواز بر پيل سرکش زدي
زدي آتش ارخود بر آتش زدي
ز پس پيل کامد به چالش برون
شد از پاي پيلان زمين نيلگون
پياده روان گرد پيل بلند
به هر گوشه اي کرده صد پيل بند
چو آيين پيکار شد ساخته
منش ها شد از مهر پرداخته
ستمگر سياهي زراجه بنام
ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
در آمد چو پيل استخواني به دست
کزو پيل را استخوان مي شکست
سيه ماري افسون گرگي در او
سرآماسي از سر بزرگي در او
دهانش فراخ و سيه چون لويد
کزو چشم بيننده گشتي سپيد
خمي از خماهن برانگيخته
به خمها سکاهن برو ريخته
برو سينه اي همچو پولاد ترس
حديث تنومندي آن خود مپرس
علم ديده اي پرچمي بر سرش؟
نمي گشت يک موي از آن پيکرش
گر آنجا بود طاسکي سرنگون
دو ديده برو همچو دو طاس خون
بسي خويشتن را به زنگي ستود
که سوزان تر از آتشم زير دود
زراجه منم پيل پولاد خاي
که بر پشت پيلان کشم پيل پاي
چو در پيل پاي قدح مي کنم
به يک پيل پا پيل را پي کنم
چو در معرکه برکشم تيغ تيز
به کوهه کنم کوه را ريزريز
گرم شير پيش آيدو گر هزبر
براو سيل بارم چو غرنده ابر
فرس بفکند جوش من نيل را
رخ من پياده نهد پيل را
سلاح از تنم رسته چو شير نر
ز پولاد دارم سلاحي دگر
چو الماس و آهن رگ تن مرا
چه حاجت به الماس و آهن مرا
چو گردن برآرم به گردن کشي
نه زابي هراسم نه از آتشي
درم پهلوي پهلوانان به تيغ
خورم گرده گردنان بي دريغ
به مردم کشي اژدها پيکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم
مرا در جهان از کسي شرم نيست
ستيزه بسي هست و آزرم نيست
ستيزنده را دارد آزرم سست
خر از زير پالان برآيد درست
چو من زنگي آنگه که خندان بود
سيه شيري الماس دندان بود
بگفت اين و برزد به ابرو شکنج
چو ماري که پيچد ز سوداي گنج
ز رومي سواري توانا و چست
بر آن آتش افکند خود را نخست
به آتش کشي باز ماليد گوش
چو پروانه اي کايدش خون بجوش
درآمد برو زنگي جنگ سود
به يک ضربت از تن سرش را ربود
دگر کينه خواهي درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پايش به سنگ
چنين تا به مقدار هفتاد مرد
به تيغ آمد از روميان در نبرد
دگر هيچکس را نيامد نياز
که با آن زباني شود رزم ساز
دل از جاي شد لشگر روم را
چو از کوره آتشين موم را
چو کرد آن زباني سپه را زبون
نيامد بناورد او کس برون
سر گردنان شاه گردون گراي
ز پرگار موکب تهي کرد جاي
بر آراست بر جنگ زنگي بسيچ
به زنگي کشي نيزه را داد پيچ
زده بر ميان گوهر آگين کمر
در آورده پولاد هندي به سر
به تن بر يکي آسمان گون زره
چو مرغول زنگي گره به گره
يماني يکي تيغ زهر آبجوش
حمايل فروهشته از طرف دوش
کمندي چو ابروي طمغاچيان
به خم چون کمان گوشه چاچيان
لحيفي برافکنده بر پشت بور
درآمد بزين آن تن پيل زور
عنان تکاور به دولت سپرد
نمود آن قوي دست را دستبرد
به کبک دري چون درآيد عقاب
چگونه جهد بر زمين آفتاب؟
از آن تيزتر خسرو پيلتن
به تندي درآمد به آن اهرمن
بزد بانگ بر وي که اي زاغ پير
عقاب جوان آمد آرام گير
اگر بر نتابي عنان را ز راه
کنم بر تو عالم چو رويت سياه
سيه روي ازاني که از تيغ تيز
درين حربگه کرد خواهي گريز
مرو تا به خون سرخ رويت کنم
مسلسل تر از جعد مويت کنم
فتد زنگ بر تيغ آيينه رنگ
من آئينه ام کز من افتاد زنگ
سپيده برد روي از چشم درد
برد تيغ من سرخي از روي زرد
چه لافي که من ديو مردم خورم
مرا خور که از ديو مردم برم
نداني تو پيگار شمشير سخت
بياموزمت من به بازوي بخت
گر آيي ز جايي نگهدار جاي
و گرنه سرت بسپرم زير پاي
من آن روم سالار تازي هشم
که چون دشنه صبح زنگي کشم
چو هندي زنم بر سر زنده پيل
زند پيليان جامه در خم نيل
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
به زنگه رود گوش سالار زنگ
چو گفت اين سخن در رکاب ايستاد
برآورد باز و عنان برگشاد
برو حمله اي برد چون شير مست
يکي گرزه شير پيکر به دست
ز سختي که زد بر سرش گرز را
برافتاد تب لرزه البرز را
به يک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسي درخت
سرو گردن و سينه و پاي و دست
ز پا تا به خرد درهم شکست
چو کار زراجه ز راحت بريد
يکي محنت ديگر آمد پديد
سياهي به کردار نخل بلند
هراسان ازو ديده نخل بند
به خسرو درآمد چو تند اژدها
بر او کرد زخمي چو آتش رها
نشد کارگر تيغ بر درع شاه
بغريد زنگي چو ابر سياه
چو داراي روم آن سيه را بديد
نهنگ سياه از ميان برکشيد
چنان ضربتي زد بر آن نخل بن
که شير جوان بر گوزن کهن
سر زنگي نخل بالا فتاد
چو زنگي که از نخل خرما فتاد
دگر زنگيي رفت سوي مصاف
زبان برگشاده به مشتي گزاف
که ابري سياه آمد از کوه زنگ
نبارد مگر اژدها و نهنگ
سيه کوله گرد بازو منم
گران کوه را هم ترازو منم
ز تن برکنم گردن پيل را
به دم درکشم چشمه نيل را
بر آن کس که جانش به آهن گزم
بسي جامها در سکاهن رزم
جهان جوي چون ديد کان يافه گوي
ز خون ناف خود را کند نافه بوي
سر تيغ بر گردن افراختش
در آن يافه گفتن سرانداختش
از آن سهمگن تر سياهي قوي
عنان راند بر چالش خسروي
چنان زد برو تيغ زنگار خورد
که زنگي ز گردش درآمد به گرد
سياهي دگر زين بر ادهم نهاد
به زخمي دگر ديده بر هم نهاد
دگر تا شب از نامداران زنگ
نيامد کسي را تمناي جنگ
جهاندار با فتح دمساز گشت
شبانگه به آرامگه بازگشت
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودي گرفت از خم نيل آب
نگهبان اين مار پيکر درفش
زر اندود بر پرنيان بنفش
رقيبان لشگر به آيين پاس
نگهبان تر از مرد انجم شناس
يزکداري از ديده نگذاشتند
يتاقي که رسمي است مي داشتند
سحرگه که آمد به نيک اختري
گل سرخ بر طاق نيلوفري
سکندر برون آمد از خوابگاه
برآراست بر حرب دشمن سپاه
روان کرد رخش عنانتاب را
برانگيخت چون آتش آن آب را
به قلب اندرون پاي خود را فشرد
بهر پهلوي پهلوي را سپرد
چپ و راست را بست از آهن حصار
فرو برد چون کوه بيخ استوار
همان لشگر زنگ و خيل حبش
به هر گوشه اي گشته شمشيرکش
حبش بريمين بربري بريسار
به قلب اندرون زنگي ديوسار
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگي بجنباند زنگ
در آمد به غريدن ابر سياه
ز ماهي تف تيغ برشد به ماه
چنان آمد از هر دو لشگر غريو
کزان هول ديوانه شد مغز ديو
گره بر گلوها فروبست گرد
ز بي خوني اندامها گشت زرد
ز گرز گران سنگ و شمشير تيز
ميانجي همي جست راه گريز
ز بس شورش رق روئينه طاس
به گردون گردان در آمد هراس
ز خر مهره مغز پرداخته
زمين مغز کوه از سر انداخته
ز روئين دز کوس تندر خروش
به دزهاي روئين درافتاد جوش
ز ناي دميده بر آهنگ دور
گمان بود کامد سرافيل و صور
ز بس کوفتن بر زمين گرز و تيغ
ز هر غار بر شد غباري به ميغ
ز منقار پولاد پران خدنگ
گره بسته خون در دل خاره سنگ
کمان کج ابرو به مژگان تير
ز پستان جوشن برآورده شير
کمند گره داده پيچ پيچ
به جز گرد گردن نمي گشت هيچ
چو هندوي بازيگر گرم خيز
معلق زنان هندوي تيغ تيز
ز موزوني ضربهاي سنان
به رقص آمده اسب زير عنان
به زنبوره تير زنبور نيش
شده آهن و سنگ را روي ريش
زمين خسته از خون انجيدگان
هوا بسته از آه رنجيدگان
برآراسته قلب شاه از نبرد
چو کوهي که انباشد از لاجورد
همان تيغزن زنگي سخت کوش
برآورده چون زنگ زنگي خروش
کفيده دل و بر لب آورده کف
دهن باز کرده چو پشت کشف
چو از هر دو سو گشت قلب استوار
ز هر دو سپه رفت بيرون سوار
نمودند بسيار مردانگي
هم از زيرکي هم ز ديوانگي
برآورد زنگي ز رومي هلاک
که اين نازنين بود و آن هولناک
شه از نازنين لشگر انديشه کرد
که از نازنينان نيايد نبرد
به دل گفت آن به که شيري کنم
درين ترسناکان دليري کنم
چو لشگر زبون شد در اين تاختن
به خود بايد اين رزم را ساختن
برون شد دگر باره چون آفتاب
که آرد به خونريزي شب شتاب
تني چند را زان سپاه درشت
به يک زخم يک زخم چون سگ بکشت
کسي کان چنان ديد بنياد او
تهي کرد پهلو ز پولاد او
سپهدار رومي چو بي جنگ ماند
تکاور سوي لشگر زنگ راند
پلنگر که او بود سالار زنگ
بدانست کامد ز دريا نهنگ
به ياران خود گفت کاين صيد خام
کجا جان برد چون در آيد به دام
سليحي ملک وار ترتيب کرد
به جوشن بر از تيغ ترکيب کرد
به پوشيد خفتاني از کرگدن
مکوکب به زر زاستين تا بدن
يکي خود پولاد آيينه فام
نهاد از بر فرق چون سيم خام
درفشان يکي تيغ چون چشم گور
پلارک درو رفته چون پاي مور
برآهيخت و آمد بر تند شير
نشايد شدن سوي شيران دلير
بغريد کاي شير صيد آزماي
هماوردت آمد مشو باز جاي
مرو تا نبرد دليران کنيم
درين رزمگه جنگ شيران کنيم
به بينيم کز ما بلندي کراست
درين کار فيروزمندي کراست
ز جوشيدن زنگي خامکار
بجوشيد خون در دل شهريار
چو بدخواه کين در خروش آورد
ستيزنده را خون به جوش آورد
سکندر بدو گفت چندين ملاف
مران بيهده پيش مردان گزاف
ز مردانگي لاف چندين مزن
هراسان شو از سايه خويشتن
بترس ار چه شيري ز شيرافکنان
دليري مکن با دلير افکنان
تني را که نتواني از جاي برد
به پرخاش او پي چه خواهي فشرد
به پهلوي شير آنگهي دست کش
که داري به شير افکني دستخوش
به تاراج خود ترکتازي کني
که گنجشک باشي و بازي کني
بيا تا بگرديم ميدان خوشست
ببينيم کز ما که سختي کشست
گرفته مزن در حريف افکني
گرفته شوي گر گرفته زني
بر آشفت زندگي ز گفتار شاه
به چالش درآمد چو دود سياه
فروهشت بر ترک شه تيغ را
ز برق آتشي کي رسد ميغ را
برآشفته شد شاه از آن زشت روي
چو تيغ از تنش سر برآورد موي
به تندي يکي تيغ زد بر تنش
نشد کارگر زخم بر جوشنش
بسي جمله بر يکديگر ساختند
يکي زخم کاري نينداختند
بدينگونه تا شب درآمد بسر
نشد زخم کس در ميان کارگر
چو زنگي شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشيد شد سوي کوه
شب آمد شبيخون رها کردنيست
به ميعاد فردا وفا کردنيست
سيه کار شب چون شود شحنه سود
برون آيد آتش ز گردنده دود
کنم با تو کاري در اين کارزار
که اندر گريزي به سوراخ مار
به شرطي که چون صبح راند سپاه
تو را نيز چون صبح بينم پگاه
بگفت اين و از حربگه بازگشت
برين داستان شاه دمساز گشت
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند
ز ميدان سوي خوابگاه آمدند
چو روز دگر چشمه آفتاب
برانگيخت آتش ز درياي آب
دو لشگر به هم برکشيدند کوس
چو شطرنجي از عاج و از آبنوس
تذروان رومي و زاغان زنگ
شده سينه باز يعني دو رنگ
سياهان چو شب روميان چون چراغ
کم و بيش چون زاغ و چون چشم زاغ
برآمد يکي ابر زنگار گون
فرو ريخت از ديده درياي خون
در آن سيل کز پاي شد تا به فرق
يکي تشنه مانده يکي گشته غرق
جهان خسرو آهنگ پيکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد
برآراست بازار ناورد را
برانگيخت ز آب روان گرد را
کژ اکندي از گور چشمه حرير
بپوشيد و فارغ شد از تيغ و تير
يکي درع رخشنده چشمه دار
که در چشم نامد يکي چشمه وار
سنان کش يکي نيزه سي ارش
به آب جگر يافته پرورش
حمايل يکي تيغ هندي چو آب
به گوهرتر از چشمه آفتاب
کلاهي ز پولاد چين بر سرش
که گوهر به رشک آمد از گوهرش
برآويخته ناچخي زهردار
به وقت زدن تلخ چون زهر مار
نشست از بر باره کوه فش
به ديدن همايون به رفتار خوش
روان کرد مرکب به ميعادگاه
پذيره که دشمن کي آيد ز راه
نيامد پلنگر که پژمرده بود
به انديشه لنگر فرو برده بود
دگر زنگيي را چو عفريت مست
فرستاد تا گوهر آرد به دست
به يک ناچخ شه که بر وي رسيد
ز زنگي رگ زندگاني بريد
دگر ديوي آمد چو يکپاره کوه
کزو چشم بينندگان شد ستوه
همان خورد کان ناسزاي دگر
چنين چند را خاک خاريد سر
سيه روي تر زان يي ديو سار
به پيچش درآمد چو پيچنده مار
بر او نيز شه ناچخي راند زود
به زخمي برآورد ازو نيز دود
سياهي دگر زان ستمگاره تر
به حرب آمد از شير خونخواره تر
همان شربت يار پيشينه خورد
زمانه همان کار پيشينه کرد
نيامد دگر کس به ميدان دلير
که ترسيده بودند از آن تند شير
عنان داد خسرو سوي خيل زنگ
برون خواست بدخواه خود را به جنگ
پلنگر چو ديد آن چنان دستبرد
شد اندامش از زخم ناخورده خرد
اگر خواست ورنه جنيبت جهاند
سوي حربگه کام و ناکام راند
عنان بر شه افکند چالش کنان
به صد خاريش بخت مالش کنان
بسي زخمها زد به نيروي سخت
نشد کارگر بر خداوند بخت
شه شير زهره بر آن پيل زور
بجوشيد چون شير بر صيد گور
پناهنده را ياد کرد از نخست
نيت کرد بر کامگاري درست
طريدي بناورد زنگي نمود
که بر نقطه پرگار تنگي نمود
به چالشگري سوي او راند رخش
برابر سيه خنده زد چون درخش
چنان زد بر او ناچخ نه گره
که هم کالبد سفته شد هم زره
به يک باد شد کشتي خصم خرد
فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
بفرمود شاه از سربارگي
که لشگر بجنبد به يکبارگي
سپاه از دو سو جنبش انگيختند
شب و روز را درهم آميختند
ز بيم چکاچک که آمد ز تير
کفن گشت در زير جوشن حرير
ترنگا ترنگ درفشنده تيغ
به مه درقها را برآورده ميغ
تنوره ز تفتيدن آفتاب
به سوزندگي چون تنوري بتاب
ز جوشيدن سر به سرسام تيز
جهان کرده از روشنائي گريز
ز بس زنگي کشته بر خاک راه
زمين گشته در آسمان رو سياه
عقيق از شبه آتش افروخته
شبه گشته در آسمان سيه سوخته
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنين است خود رسم گوهر گران
اسير سمنبرک شد مشک بيد
غراب سي صيد باز سپيده
سراسيمگي در منش تاخته
ز رخت خرد خانه پرداخته
ز دلدادن چاوشان دلير
دلاور شده گور بر جنگ شير
زگفتن که هوي و دگر باره هان
برآورده سر هاي و هوي از جهان
ستيز دو لشگر چو از حد گذشت
زمانه يکي را ورق در نوشت