دانش آموختن اسکندر از نقوماجس حکيم پدر ارسطو

بيا ساقي آن راح ريحان سرشت
به من ده که بر يادم آمد بهشت
مگر ز آن مي آباد کشتي شوم
وگر غرقه گردم بهشتي شوم
خوشا روزگارا که دارد کسي
که بازار حرصش نباشد بسي
به قدر بسندش يساري بود
کند کاري ار مرد کاري بود
جهان مي گذارد به خوشخوارگي
به اندازه دارد تک بارگي
نه بذلي که طوفان برآرد ز مال
نه صرفي که سختي درآرد به حال
همه سختي از بستگي لازمست
چو در بشکني خانه پر هيزم است
چنان زي کزان زيستن ساليان
تو را سود و کس را نباشد زيان
گزارنده درج دهقان نورد
گزارندگان را چنين ياد کرد
که چون شاه يونان ملک فيلقوس
برآراست ملک جهان چون عروس
به فرزانه فرزند شد سر بلند
که فرخ بود گوهر ارجمند
چو فرزند خود را خردمند يافت
شد ايمن که شايسته فرزند يافت
ندارد پدر هيچ بايسته تر
ز فرزند شايسته شايسته تر
نشاندش به دانش در آموختن
که گوهر شود سنگ از افروختن
نقوماجس آنکو خردمند بود
ارسطوي داناش فرزند بود
به آموزگاري برو رنج برد
بياموختش آنچه نتوان شمرد
ادبهاي شاهي هنرهاي نغز
که نيروي دل باشد و نور مغز
ز هر دانشي کو بود در قياس
وزو گردد انديشه معني شناس
برآراست آن گوهر پاک را
چو انجم که آرايد افلاک را
خبر دادش از هر چه در پرده بود
کسي کم چنان طفل پرورده بود
همه ساله شهزاده تيزهوش
به جز علم را ره ندادي به گوش
به باريک بيني چو بشتافتي
سخن هاي باريک دريافتي
ارسطو که هم درس شهزاده بود
به خدمتگري دل به دو داده بود
هر آنچ از پدر مايه اندوختي
گزارش کنان دروي آموختي
چو استاد دانا به فرهنگ وراي
ملک زاده را ديد بر گنج پاي
به تعليم او بيشتر برد رنج
که خوش دل کند مرد را پاس گنج
چو منشور اقبال او خواند پيش
درو بست عنوان فرزند خويش
به روزي که طالع پذيرنده بود
نگين سخن مهر گيرنده بود
به شهزاده بسپرد فرزند را
به پيمان در افزود سوگند را
که چون سر براري به چرخ بلند
ز مکتب به ميدان جهاني سمند
سر دشمنان بر زمين آوري
جهان زير مهر نگين آوري
همايون کني تخت را زير تاج
فرستندت از هفت کشور خراج
بر آفاق کشور خدائي کني
جهان در جهان پادشائي کني
به ياد آري اين درس و تعليم را
پرستش نسازي زر و سيم را
نظر بر نداري ز فرزند من
به جاي آوري حق پيوند من
به دستوري او شوي شغل سنج
که دستور دانا به از تيغ و گنج
تو را دولت او را هنر ياور است
هنرمند با دولتي در خور است
هنر هر کجا يافت قدري تمام
به دولت خدائي برآورد نام
همان دولتي کارجمندي گرفت
ز راي بلندان بلندي گرفت
چو خواهي که بر مه رساني سرير
ازين نردبان باشدت ناگزير
ملک زاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاري بر آن عهد بست
که شاهي چو بر من کند شغل راست
وزير او بود بر من ايزد گواست
نتابم سر از رأي و پيمان او
نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال ياري نمود
برآن عهد شاه استواري نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد
بخواهد ز گردنکشان گوي برد
از آن هندسي حرف شکلي کشيد
که مغلوب و غالب درو شد پديد
بدو داد کين حرف را وقت کار
به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دايره نام توست
شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبي در قياس
ز غالب تر از خويشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز داناي پير
شد آن داوري پيش او دلپذير
چو هر وقت کان حرف بنگاشتي
ز پيروزي خود خبر داشتي
بر اينگونه مي زيست باراي و هوش
ز هر دانش آورده ديگي به جوش
هم او همتي زيرک انديش داشت
هم انديشه زيرکان بيش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد
بدين آگهي بخت را يار کرد
هنر پيشه فرزند استاد او
که هم درس او بود و هم زاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردي يکي مرغ بر بابزن
کارسطو نبودي بر آن راي زن
نجستي ز تدبير او دوريي
بهر کار ازو خواست دستوريي
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
برين دايره مدتي چند گشت
ملک فيلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد
جهان چيست بگذر ز نيرنگ او
رهائي به چنگ آور از چنگ او
درختي است شش پهلو و چاربيخ
تني چند را بسته بر چار ميخ
يکايک ورقهاي ما زين درخت
به زير اوفتد چون وزد باد سخت
مقيمي نبيني درين باغ کس
تماشا کند هر يکي يک نفس
در او هر دمي نوبري مي رسد
يکي مي رود ديگري مي رسد
جهان کام و ناکام خواهي سپرد
به خود کامگي پي چه خواهي فشرد
درين چارسو هيچ هنگامه نيست
که کيسه بر مرد خودکامه نيست
به دام جهان هستي از وام او
بده وام او رستي از دام او
شبي نعلبندي و پالانگري
حق خويشتن خواستند از خري
خر از پاي رنجيده و پشت ريش
بيفکندشان نعل و پالان به پيش
چو از وام داري خر آزاد گشت
بر آسود و از خويشتن شاد گشت
تو نيز اي به خاکي شده گردناک
بده وام و بيرون چه از گرد و خاک