مناجات به درگاه باري عز شأنه

بزرگا بزرگي دها بي کسم
توئي ياوري بخش و ياري رسم
نياوردم از خانه چيزي نخست
تو دادي همه چيز من چيز توست
چو کردي چراغ مرا نور دار
ز من باد مشعل کشان دور دار
به کشتن چو دادي تنومنديم
تو ده ز آنچه کشتم برومنديم
گريوه بلند است و سيلاب سخت
مپيچان عنان من از راه بخت
ازين سيل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من اين رودبار
عقوبت مکن عذر خواه آمدم
به درگاه تو روسياه آمدم
سياه مرا همه تو گردان سپيد
مگردانم از درگهت نااميد
سرشت مرا که آفريدي ز خاک
سرشته تو کردي به ناپاک و پاک
اگر نيکم و گر بدم در سرشت
قضاي تو اين نقش در من نبشت
خداوند مائي و ما بنده ايم
به نيروي تو يک به يک زنده ايم
هر آنچ آفريده است بيننده را
نشان ميدهند آفريننده را
مرا هست بينش نظرگاه تو
چگونه نبينم بدو راه تو
تو را بينم از هر چه پرداخته است
که هستي تو سازنده و او ساخته است
همه صورتي پيش فرهنگ و راي
به نقاش صورت بود رهنماي
بسي منزل آمد ز من تا به تو
نشايد تو را يافت الا به تو
اساسي که در آسمان و زميست
به اندازه فکرت آدميست
شود فکرت اندازه را رهنمون
سر از حد و اندازه نارد برون
به هر پايه اي دست چندان رسد
که آن پايه را حد به پايان رسد
چو پايان پذيرد حد کاينات
نماند در انديشه ديگر جهات
نينديشد انديشه افزون ازين
تو هستي نه اين بلکه بيرون ازين
بر آن دارم اي مصلحت خواه من
که باشد سوي مصلحت راه من
رهي پيشم آور که فرجام کار
تو خشنود باشي و من رستگار
جز اين نيستم چاره اي در سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت
نويسم خطي زين نيايشگري
مسجل به امضاي پيغمبري
گواهي درو از که؟ از چار يار
که صد آفرين باد بر هر چهار
نگهدارم آن خط خوني رهان
چو تعويذ بر بازوي خود نهان
در آن داوريگاه چون تيغ تيز
که هم رستخيز است و هم رسته خيز
چو پران شود نامه ها سوي مرد
من آن نامه را بر گشايم نورد
نمايم که چون حکم راني درست
بر اين حکم ران وان ديگر حکم تست
اميدم به تو هست از اندازه بيش
مکن نااميدم ز درگاه خويش
ز خود گر چه مرکب برون رانده ام
به راه تو در نيم ره مانده ام
فرود آر مهدم به درگاه خويش
مگردان سر رشته از راه خويش
ز من کاهش و جان فزون ز تو
نشان جستن از من نمودن ز تو
چو بازار من بي من آراستي
بدان رسم و آيين که مي خواستي
ز رونق مبر نقش آرايشم
نصيبي ده از گنج بخشايشم
چه خواهي ز من با چنين بود سست
همان گير نابوده بودن نخست
مرا چون نظر بر من انداختي
مزن مقرعه چون که بنواختي
تو دادي مرا پايگاه بلند
توام دست گير اندرين پاي بند
چو داديم ناموس نام آوران
بده دادم اي داور داوران
سري را که بر سر نهادي کلاه
مبند از درپاي هر خاک راه
دلي را که شد بر درت راز دار
ز دريوزه هر دري باز دار
نکو کن چو کردار خودکار من
مکن کار با من به کردار من
نظامي بدين بارگاه رفيع
نيارد به جز مصطفي را شفيع