شه چو تنگ آمدي ز تنگي کار
يک سواره برون شدي به شکار
صيد کردي و شادمانه شدي
چون شدي شاد سوي خانه شدي
چون شد آن روز غم عنان گيرش
رغبت آمد به سوي نخجيرش
يک تنه سوي صيد رفت برون
تا ز دل هم به خون بشويد خون
کرد صيدي چنانکه بودش راي
غصه را دست بست و غم را پاي
چون ز صيد پلنگ و شير و گراز
خواست تا سوي خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگي گداخته بود
گرد برگرد آن زمين بشتافت
آب تا بيش جست کمتر يافت
ديد دودي چو اژدهاي سياه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پيچ پيچ کنان
برصعود فلک بسيچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب بايد خواست
چون بر آن دود رفت گامي چند
خرگهي ديد برکشيده بلند
گله گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب يخني جوش
سگي آويخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پايش سخت
سوي خرگاه راند مرکب تيز
ديد پيري چو صبح مهرانگيز
پير چون ديد ميهمان برجست
به پرستشگري ميان دربست
چون زمين ميهمان پذيري کرد
و آسمان را لگام گيري کرد
اولش پيشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضري
پيشش آورد و کرد لابه گري
گفت شک نيست کاين چنين خواني
نيست درخورد چون تو مهماني
ليک از آبادي اينطرف دورست
خوان اگر بينواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را ديد
شربتي آب خورد و دست کشيد
گفت نان آنگهي خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهي به درست
کين سگ بسته مستمند چراست
شيرخانه است گرگ بند چراست
پير گفت اي جوان زيبا روي
گويمت آنچه رفت موي به موي
اين سگي بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خويش يله
از وفاداري و اميني او
شاد بودم به همنشيني او
گر کله دور داشتي همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خويش
خوانده او را نه سگ شبانه خويش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوي آهنين من شب و روز
گر من از دشت رفتمي سوي شهر
گله از پاس او گرفتي بهر
ور شدي شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردي باز
چند سالم يتاق داري کرد
راست بازي و راست کاري کرد
تا يکي روز بر صحيفه کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم ديدم
غلطم در حساب ترسيدم
بعد يک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس مي داشتم به راي و به هوش
در خطاي کسم نيامد گوش
گر چه مي داشتم به شبها پاس
نشدم هيچ شب حريف شناس
وانک آگاه تر به کار از من
پاسبان تر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم مي بود
کز گله گوسفند کم مي بود
ده ده و پنج پنچ مي پرداخت
چون يخي کو به آفتاب گداخت
تا به حدي که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بياباني
از گله صاحبي به چوپاني
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم اين رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگي اين چنين که شيري کرد
کيست کاين آشنا دليري کرد
تا يکي روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائي کشيده بي آشوب
ماده گرگي ز دور ديدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زباني خويش
سگ دويدش به مهرباني پيش
گرد او گشت و گرد مي افشاند
گه دم و گه دبوس مي جنباند
عاقبت بر سرين گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرميد تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پيش
جست حق القدوم خدمت خويش
گوسفندي قوي که سر گله بود
پايش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترين نفسي
وين چنين رشوه خورده بود بسي
سگ ملعون به شهوتي که براند
گله اي را به دست گرگ بماند
گله اي را که کارسازي کرد
در سر کار عشقبازي کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنين خطاي بزرگ
کردمش در شکنجه زنداني
تاکند بنده بنده فرماني
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خيانتي بردوخت
وان اميني به خائني بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنين بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنين نکند
هيچکس بر وي آفرين نکند
شاه بهرام ازان سخنداني
عبرتي برگرفت پنهاني
اين سخن رمز بود چون دريافت
خورد چيزي و سوي شهر شتافت
گفت با خود کزين شبانه پير
شاهي آموختم زهي تدبير
در نمودار آدميت من
من شبانم گله رعيت من
اين که دستور تيزبين منست
در حفاظ گله امين منست
چون نماند اساس کار درست
از امين رخنه باز بايد جست
تا بگويد که اين خرابي چيست
اصل و بنياد اين خرابي کيست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وي چو نامه گشت سياه
ديد سرگشته يک جهان مجروح
نام هر يک نبشته در مشروح
گفته در شرح هاي ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نيکنامي به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شيوه گريست
دزد خانه به قصد خانه بريست
چون سگي کو گله به گرگ سپرد
شيون انگيخت با شبانه کرد
خود سگان در سگي چنين باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت ديد بازداشتنش
روز کي ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خويش
کس به رفعش قلم نيارد پيش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تيره به نمايد نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاريک فرش خود بنوشت
صبح يک زخمي دو شمشيري
داد مه را ز خون خود سيري
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلايق عام
مهتران آمدند از پس و پيش
صف کشيدند بر مراتب خويش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او ديد خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کاي همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندي
گوهر و گنج من پراکندي
ساز و برگ از سپه گرفتي باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانه بندگان من بردي
پاي در خون هرکس افشردي
از رعيت بجاي رسم و خراج
گه کمر خواستي و گاهي تاج
حق نعمت گذاشتي از ياد
نيست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسي به ملت خويش
کفر نعمت ز کفر ملت پيش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستي رفت و روشني بگذشت
لشگر و گنج را رساندي رنج
تا نه لشگر به جاي ماند و نه گنج
چه گمان برده اي که وقت شراب
غافلانه مرا ربايد خواب
رخنه سازي تو دست مستان را
بشکني پاي زيردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تيغ فرمش کند چون گيرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نيستم غافل از سپهر کبود
زين سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزير انداخت
پس بفرمود تا زباني زشت
سوي دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشيدند و بند کردنش
پاي در کنده دست در زنجير
اين چنين کس وزر بود نه وزير
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادي روانه کرد به شهر
تا ستمديدگان در آن فرياد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنيدند جمله خيل و سپاه
سرنهادند سوي حضرت شاه
شه به زندانيان چنين فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسي جرم خود پديد کند
بند خود را بدان کليد کند
بنديان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزيد
هر يکي را ز حال خود پرسيد
گفت با هر يکي گناه تو چيست
از کجائي و دودمان تو کيست