چارشنبه که از شکوفه مهر
گشت پيروزه گون سواد سپهر
شاه را شد ز عالم افروزي
جامه پيروزه گون ز پيروزي
شد به پيروزه گنبد از سر ناز
روز کوتاه بود و قصه دراز
زلف شب چون نقاب مشکين بست
شه ز نقابي نقيبان رست
خواست تا بانوي فسانه سراي
آرد آيين بانوانه به جاي
گويد از راه عشقبازي او
داستاني به دلنوازي او
غنچه گل گشاد سرو بلند
بست بر برگ گل شمامه قند
گفت کاي چرخ بنده فرمانت
واختر فرخ آفرين خوانت
من و بهتر ز من هزار کنيز
از زمين بوسي تو گشته عزيز
زشت باشد که پيش چشمه نوش
درگشايد دکان سرکه فروش
چون ز فرمان شاه نيست گزير
گويم ار شه بود صداع پذير
بود مردي به مصر ماهان نام
منظري خوبتر ز ماه تمام
يوسف مصريان به زيبائي
هندوي او هزار يغمائي
جمعي از دوستان و همزادان
گشته هريک به روي او شادان
روزکي چند زير چرخ کبود
دل نهادند بر سماع و سرود
هريک از بهر آن خجسته چراغ
کرده مهمانيي به خانه و باغ
روزي آزاده اي بزرگ نه خرد
آمد او را به باغ مهمان برد
بوستاني لطيف و شيرين کار
دوستان زو لطيف تر صدبار
تا شب آنجا نشاط مي کردند
گاه مي گاه ميوه مي خوردند
هر زمان از نشاط پرورشي
هردم از گونه دگر خورشي
شب چو از مشک برکشيد علم
نقره را قير درکشيد قلم
عيش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان
هم در آن باغ دل گرو کردند
خرمي تازه عيش نو کردند
بود مهتابي آسمان افروز
شبي الحق به روشنائي روز
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب
تابش ماه ديد و گردش آب
گرد آن باغ گشت چون مستان
تا رسيد از چمن به نخلستان
ديد شخصي ز دور کامد پيش
خبرش داد از آشنائي خويش
چون که بشناختش همالش بود
در تجارت شريک مالش بود
گفت چون آمدي بدين هنگام
نه رفيق و نه چاکر و نه غلام
گفت کامشب رسيدم از ره دور
دلم از ديدنت نبود صبور
سودي آورده ام برون ز قياس
زان چنان سود هست جاي سپاس
چون رسيدم به شهر بيگه بود
شهر در بسته خانه بيره بود
هم در آن کاروانسراي برون
بر دم آن بار مهر کرده درون
چون شنيدم که خواجه مهمانست
آمدم باز رفتن آسانست
گر تو آيي به شهر به باشد
داور ده صلاح ده باشد
نيز ممکن بود که در شب داج
نيمه سودي نهان کنيم از باج
دل ماهان ز شادماني مال
برگرفت آن شريک را دنبال
در گشادند باغ را ز نهفت
چون کسي شان نديد هيچ نگفت
هردو در پويه گشته باد خرام
تا ز شب رفت يک دو پاس تمام
پيش مي شد شريک راه نورد
او به دنبال مي دويد چو گرد
راه چون از حساب خانه گذشت
تير انديشه از نشانه گذشت
گفت ماهان ز ما به فرضه نيل
دوري راه نيست جز يک ميل
چار فرسنگ ره فزون رفتيم
از خط دايره برون رفتيم
باز گفتا مگر که من مستم
بر نظر صورتي غلط بستم
او که در رهبري مرا يارست
راه دانست و نيز هشيارست
همچنان مي شدند در تک و تاب
پس رو آهسته پيشرو به شتاب
گرچه پس رو ز پيش رو مي ماند
پيش رو باز مانده را مي خواند
کم نکردند هردو زان پرواز
تا بدان گه که مرغ کرد آواز
چون پر افشاند مرغ صبحگهي
شد دماغ شب از خيال تهي
ديده مردم خيال پرست
از فريب خيال بازي رست
شد ز ماهان شريک ناپيدا
ماند ماهان ز گمرهي شيدا
مستي و ماندگي دماغش سفت
مانده و مست بود بر جا خفت
اشک چون شمع نيم سوز فشاند
خفته تا وقت نيم روز بماند
چون ز گرماي آفتاب سرش
گرمتر گشت از آتش جگرش
ديده بگشاد بر نظاره راه
گرد بر گرد خويش کرد نگاه
باغ گل جست و گل به باغ نديد
جز دلي با هزار داغ نديد
غار بر غار ديد منزل خويش
مار هر غار از اژدهائي بيش
گرچه طاقت نماند در پايش
هم به رفتن پذيره شد رايش
پويه مي کرد و زور پايش نه
راه مي رفت و رهنمايش نه
تا نزد شاه شب سه پايه خويش
بود ترسان دلش ز سايه خويش
شب چو نقش سياه کاري بست
روزگار از سپيدکاري رست
بي خود افتاد بر در غاري
هر گياهي به چشم او ماري
او در آن ديوخانه رفته ز هوش
کامد آواز آدميش به گوش
چون نظر برگشاد ديد دوتن
زو يکي مرد بود و ديگر زن
هردو بر دوش پشتها بسته
مي شدند از گراني آهسته
مرد کو را بديد بر ره خويش
ماند زن را به جاي و آمد پيش
بانگ بر زد برو که هان چه کسي
با که داري چو باد هم نفسي
گفت مردي غريب و کارم خام
هست ماهان گوشيارم نام
گفت کاينجا چگونه افتادي
کين خرابي ندارد آبادي
اين بر و بوم جاي ديوانست
شير از آشوبشان غريوانست
گفت لله و في الله اي سره مرد
آن کن از مردمي که شايد کرد
که من اينجا به خود نيفتادم
ديو بگذار کادميزادم
دوش بودم به ناز و آساني
بر بساط ارم به مهماني
مردي آمد که من همال توام
از شريکان ملک و مال توام
زان بهشتم بدين خراب افکند
گم شد از من چو روح گشت بلند
با من آن يار فارغ از ياري
يا غلط کرد يا غلط کاري
مردمي کم تو از براي خداي
راه گم کرده را به من بنماي
مرد گفت اي جوان زيباروي
به يکي موي رستي از يک موي
ديو بود آنکه مردمش خواني
نام او هايل بياباني
چون تو صد آدمي زره بر دست
هريکي بر گريوه مردست
من و اين زن رفيق و يار توايم
هردو امشب نگاهدار توايم
دل قوي کن ميان ما به خرام
پي ز پي بر مگيرد و گام از گام
رفت ماهان ميان آن دو دليل
راه را مي نوشت ميل به ميل
تا دم صبح هيچ دم نزدند
جز پي يکدگر قدم نزدند
چون دهل بر کشيد بانگ خروس
صبح بر ناقه بست زرين کوس
آندو زندان که بي کليد شدند
هردو از ديده ناپديد شدند
باز ماهان در اوفتاد ز پاي
چون فرو ماندگان بماند به جاي
روز چون عکس روشنائي داد
خاک بر خون شب گوائي داد
گشت ماهان در آن گريوه تنگ
کوه بر کوه ديد جاي پلنگ
طاقتش رفت از آنکه خورد نبود
خورشي جز دريغ و درد نبود
بيخ و تخم گيا طلب مي کرد
اندک اندک به جاي نان مي خورد
باز ماندن ز راه روي نداشت
ره نه و رهروي فرو نگذاشت
تا شب آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان به ستوه
چون جهان سپيد گشت سياه
راهرو نيز باز ماند ز راه
در مغاکي خزيد و لختي خفت
روي خويش از روند کان نهفت
ناگه آواز پاي اسب شنيد
بر سر راه شد سواري ديد
مرکب خويش گرم کرده سوار
در دگر دست مرکبي رهوار
چون درآمد به نزد ماهان تنگ
پيکري ديد در خزيده به سنگ
گفت کاي ره نشين زرق نماي
چه کسي و چه جاي تست اينجاي
گر خبر باز دادي از رازم
ور نه حالي سرت بيندازم
گشت ماهان ز بيم او لرزان
تخمي افشاند چون کشاورزان
گفت کاي ره نورد خوب خرام
گوش کن سرگذشت بنده تمام
وآنچه دانست از آشکار و نهفت
چون نيوشنده گوش کرد بگفت
چون سوار آن فسانه زو بشنيد
در عجب ماند و پشت دست گزيد
گفت بردم به خويشتن لاحول
که شدي ايمن از هلاک دو هول
نر و ماده و غول چاره گرند
کادمي را ز راه خود ببرند
در مغاک افکنند و خون ريزند
چون شود بانگ مرغ بگريزند
ماده هيلا و نام نر غيلاست
کارشان کردن بدي و بلاست
شکر کن کز هلاکشان رستي
هان سبک باش اگر کسي هستي
بر جنيبت نشين عنان درکش
وز همه نيک و بد زبان درکش
بر پيم باد پاي را ميران
در دل خود خداي را مي خوان
عاجز و ياوه گشت زان در غار
بر پر آن پرنده گشت سوار
آنچنان بر پيش فرس مي راند
که ازو باد باز پس مي ماند
چون قدر مايه راه بنوشتند
وز خطرگاه کوه بگذشتند
گشت پيدا ز کوه پايه پست
ساده دشتي چگونه چون کف دست
آمد از هر طرف نوازش رود
ناله بربط و نواي سرود
بانگ از آن سو که سوي ما به خرام
نعره زين سو که نوش بادت جام
همه صحرا به جاي سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل
کوه و صحرا ز ديو گشته ستوه
کوه صحرا گرفته صحرا کوه
بر نشسته هزار ديو به ديو
از در و دشت برکشيد غريو
همه چون ديو باد خاک انداز
بلکه چون ديو چه سياه و دراز
تا بدانجا رسيد کز چپ و راست
هاي و هوئي بر آسمان برخاست
صفق و رقص برکشيده خروش
مغز را در سر آوريده به جوش
هر زمان آن خروش مي افزود
لحظه تا لحظه بيشتر مي بود
چون برين ساعتي گذشت ز دور
گشت پيدا هزار مشعل نور
ناگه آمد پديد شخصي چند
کالبدهاي سهمناک و بلند
لفچهائي چو زنگيان سياه
همه قطران قبا و قير کلاه
همه خرطوم دار و شاخ گراي
گاو و پيلي نموده در يکجاي
هريکي آتشي گرفته به دست
منکر و زشت چون زباني مست
آتش از حلقشان زبانه زنان
بيت گويان و شاخشانه زنان
زان جلاجل که دردم آوردند
رقص در جمله عالم آوردند
هم بدان زخمه کان سياهان داشت
رقص کرد آن فرس که ماهان داشت
کرد ماهان در اسب خويش نظر
تا ز پايش چرا برآمد پر
زير خود محنت و بلائي ديد
خويشتن را بر اژدهائي ديد
اژدهائي چهارپاي و دو پر
وين عجبتر که هفت بودش سر
فلکي کو به گرد ما کمرست
چه عجب کاژدهاي هفت سرست
او بران اژدهاي دوزخ وش
کرده بر گردنش دو پاي بکش
وآن ستمگاره ديو بازي گر
هر زماني بازيي نمود دگر
پاي مي کوفت با هزار شکن
پيچ در پيچ تر ز تاب رسن
او چو خاشاک سايه پرورده
سيلش از کوه پيش در کرده
سو به سو مي فکند و مي بردش
کرد يکباره خسته و خردش
مي دواندش ز راه سرمستي
مي زدش بر بلندي و پستي
گه برانگيختش چو گوي از جاي
گه به گردن درآوريدش پاي
کرد بر وي هزار گونه فسوس
تا به هنگام صبج و بانگ خروس
صبح چون زد دم از دهانه شير
حالي از گردنش فکند به زير
رفت و رفت از جهان نفير و خروش
ديگهاي سيه نشست ز جوش
چون ز ديو اوفتاد ديو سوار
رفت چون ديو ديدگان از کار
ماند بي خود در آن ره افتاده
چون کسي خسته بلکه جان داده
تا نتفسيد از آفتاب سرش
نه ز خود بود و نز جهان خبرش
چون ز گرمي گرفت مغزش جوش
در تن هوش رفته آمد هوش
چشم ماليد و از زمين برخاست
ساعتي نيک ديد در چپ و راست
ديد بر گرد خود بياباني
کز درازي نداشت پاياني
ريگ رنگين کشيده نخ بر نخ
سرخ چون خون و گرم چون دوزخ
تيغ چون بر سري فراز کشند
ريگ ريزند و نطع باز کشند
آن بيابان علم به خون افراخت
ريگ از آن ريخت نطع از آن انداخت
مرد محنت کشيده شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش
يافت از دامگاه آن ددگان
کوچه راهي به کوي غمزدگان
راه برداشت مي دويد چو دود
سهم زد زان هواي زهرآلود
آنچنان شد که تير در پرتاب
باز ماند از تکش به گاه شتاب
چون درآمد به شب سياهي شام
آن بيابان نوشته بود تمام
زمي سبز ديد و آب روان
دل پيرش چو بخت گشت جوان
خورد از آن آب و خويشتن را شست
وز پي خواب جايگاهي جست
گفت به گر به شب برآسايم
کز شب آشفته مي شود رايم
من خود اندر مزاج سودائي
وين هوا خشک و راه تنهائي
چون نباشد خيالهاي درشت؟
خاطرم را خيال بازي کشت
خسبم امشب ز راه دمسازي
تا نبينم خيال شب بازي
پس ز هر منزلي و هر راهي
باز مي جست عافيت گاهي
تا به بيغوله اي رسيد فراز
ديد نقيبي درو کشيده دراز
چاهساري هزار پايه درو
ناشده کس مگر که سايه درو
شد در آن چاهخانه يوسف وار
چون رسن پايش اوفتاده ز کار
چون به پايان چاهخانه رسيد
مرغ گفتي به آشيانه رسيد
بي خطر شد از آن حجاب نهفت
بر زمين سر نهاد و لختي خفت
چون درامد ز خواب نوشين باز
کرد بالين خوابگه را ساز
ديده بگشاد بر حوالي چاه
نقش مي بست بر حرير سياه
يک درم وار ديد نور سپيد
چون سمن بر سواد سايه بيد
گرد آن روشنائي از چپ و راست
ديد تا اصل روشني ز کجاست
رخنه اي ديد داده چرخ بلند
نور مهتاب را بدو پيوند
چون شد آگه که آن فواره نور
تابد از ماه و ماه از آنجا دور
چنگ و ناخن نهاد در سوراخ
تنگيش را به چاره کرد فراخ
تا چنان شد که فرق تا گردن
مي توانست ازو برون کردن
سر برون کرد و باغ و گلشن ديد
جايگاهي لطيف و روشن ديد
رخنه کاويد تا به جهد و فسون
خويشتن را ز رخنه کرد برون
ديد باغي نه باغ بلکه بهشت
به ز باغ ارم به طبع و سرشت
روضه گاهي چو صد نگار درو
سرو و شمشاد بي شمار درو
ميوه دارانش از برومندي
کرده با خاک سجده پيوندي
ميوه هائي برون ز اندازه
جان ازو تازه او چو جان تازه
سيب چون لعل جام هاي رحيق
نار بر شکل درجهاي عقيق
به چه گوئي بر آگنيده به مشک
پسته با خنده تر از لب خشک
رنگ شفتالو از شمايل شاخ
کرده ياقوت سرخ و زرد فراخ
موز با لقمه خليفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز
شکر امرود در شکر خندي
عقد عناب در گهر بندي
شهد انجير و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش
تاک انگور کج نهاده کلاه
ديده در حکم خود سپيد و سياه
ز آب انگور و نار آتش گون
همچو انگور بسته محضر خون
شاخ نارنج و برگ تاره ترنج
نخلبندي نشانده بر هر کنج
بوستان چون مشعبد از نيرنگ
خربزه حقه هاي رنگارنگ
ميوه بر ميوه سيب و سنجد و نار
چون طبرخون ولي طبرزد وار
چونکه ماهان چنان بهشتي يافت
دل ز دوزخ سراي دوشين تافت
او دران ميوه ها عجب مانده
خورده برخي و برخي افشانده
ناگه از گوشه نعره اي برخاست
که بگيريد دزد را چپ و راست
پيري آمد ز خشم و کيه به جوش
چوبدستي بر آوريده به دوش
گفت کاي ديوميوه دزد کئي
شب به باغ آمده ز بهر چئي
چند سالست تا در اين باغم
از شبيخون دزد پي داغم
تو چه خلقي چه اصل دانندت
چوني و کيستي که خوانندت
چون به ماهان بر اين حديث شمرد
مرد مسکين به دست و پاي بمرد
گفت مردي غريبم از خانه
دور مانده به جاي بيگانه
با غريبان رنج ديده به ساز
تا فلک خواندت غريب نواز
پير چون ديد عذر سازي او
کرد رغبت به دلنوازي او
چوبدستي نهاد زود ز دست
فارغش کرد و پيش او بنشست
گفت برگوي سرگذشته خويش
تا چه ديدي ترا چه آمد پيش
چه ستم ديده اي ز بي خردان
چه بدي کرده اند با تو بدان
چونکه ماهان ز روي دلداري
ديد در پير نرم گفتاري
کردش آگه ز سرگذشته خويش
وز بلاها که آمد او را پيش
آن ز محنت به محنت افتادن
هر شبي دل به محنتي دادن
وان سرانجام نااميد شدن
گه سياه و گهي سپيد شدن
تا بدان چاه و آن خجسته چراغ
که ز تاريکيش رساند به باغ
قصه خود يکان يکان برگفت
کرد پيدا بر او حديث نهفت
پيرمرد از شگفتي کارش
خيره شد چون شنيد گفتارش
گفت بر ما فريضه گشت سپاس
کايمني يافتي ز رنج و هراس
زان فرومايه گوهران رستي
به چنين گنج خانه پيوستي
چونکه ماهان ز رفق و ياري او
ديد بر خود سپاس داري او
باز پرسيد کان نشيمن شوم
چه زمين است وز کدامين بوم
کان قيامت نمود دوش به من
کافرينش نداشت گوش به من
آتشي برزد از دماغم دود
کانهمه شور يک شراره نمود
ديو ديدم ز خود شدم خالي
ديو ديده چنان شود حالي
پيشم آمد هزار ديو کده
در يکي صد هزار ديو و دده
اين کشيد آن فکند و آنم زد
دده و ديو هر دو بد در بد
تيرگي را ز روشني است کليد
در سياهي سپيد شايد ديد
من سيه در سيه چنان ديدم
کز سياهي ديده ترسيدم
ماندم از کار خويش سرگشته
دهنم خشک و ديده تر گشته
گاهي از دست ديده ناليدم
گاه بر ديده دست ماليدم
مي زدم گام و مي بريدم راه
اين به لاحول و آن بسم الله
تا ز رنجم خداي داد نجات
ظلمتم شد بدل به آب حيات
يافتم باغي از ارم خوشتر
باغباني ز باغ دلکش تر
ترس دوشينم از کجا برخاست
وامشبم کام ايمني ز کجاست؟
پير گفت اي ز بند غم رسته
به حريم نجات پيوسته
آن بيابان که گرد اين طرفست
ديو لاخي مهول و بي علفست
وان بيابانيان زنگي سار
ديو مردم شدند و مردم خوار
بفريبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستني به درست
راست خواني کنند و کج بازند
دست گيرند و در چه اندازند
مهرشان رهنماي کين باشد
ديو را عادت اين چنين باشد
آدمي کو فريب ناک بود
هم ز ديوان آن مغاک بود
وين چنين ديو در جهان چندند
کابلهند و بر ابلهان خندند
گه دروغي به راستي پوشند
گاه زهري در انگبين جوشند
در خيال دروغ بي مدديست
راستي حکم نامه ابديست
راستي را بقا کليد آمد
معجز از سحر از آن پديد آمد
ساده دل شد در اصل و گوهر تو
کين خيال اوفتاد در سر تو
اينچنين بازيي کريه و کلان
ننمايند جز به ساده دلان
ترس تو بر تو ترکتازي کرد
با خيالت خيال بازي کرد
آن همه بر تو اشتلم کردن
بود تشويش راه گم کردن
گر دلت بودي آن زمان بر جاي
نشدي خاطرت خيال نماي
چون از آن غولخانه جان بردي
صافي آشام تا کي از دردي
مادر انگار امشب زادست
و ايزدت زان جهان به ما دادست
اين گرانمايه باغ مينو رنگ
که به خون دل آمدست به چنگ
ملک من شد دران خلافي نيست
در گلي نيست کاعترافي نيست
ميوه هائيست مهر پرورده
هر درختي ز باغي آورده
دخل او آنگهي که کم باشد
زو يکي شهر محتشم باشد
بجز اينم سرا و انبارست
زر به خرمن گهر به خروارست
اين همه هست و نيست فرزندم
که دل خويشتن درو بندم
چون ترا ديدم از هنرمندي
در تو دل بسته ام به فرزندي
گر بدين شادي اي غلام تو من
کنم اين جمله را به نام تو من
تا درين باغ تازه مي تازي
نعمتي مي خوري و مي نازي
خواهمت آنچنان که راي بود
نو عروسي که دلرباي بود
دل نهم بر شما و خوش باشم
هرچه خواهيد نازکش باشم
گر وفا مي کني بدين فرمان
دست عهدي بده بدين پيمان
گفت ماهان چه جاي اين سخنست
خار بن کي سزاي سرو بنست
چون پذيرفتم به فرزندي
بنده گشتم بدين خداوندي
شاد بادي که کرديم شادان
اي به تو خان و مانم آبادان
دست او بسه داد شاد بدو
وآنگهي دست خويش داد بدو
پير دستش گرفت زود به دست
عهد و ميثاق کرد و پيمان بست
گفت برخيز ميهمان برخاست
بردش از دست چپ به جانب راست
بارگاهي بدو نمود بلند
گسترش هاي بارگاه پرند
صفحه اي تا فلک سر آورده
گيلويي طاق او برآورده
همه ديوار و صحن او ز رخام
به فروزندگي چو نقره خام
پيشگاهي فراخ و اوجي تنگ
از بسي شاخ سرو و بيد و خدنگ
درگهي بسته بر جناح درش
کاسمان بوسه داد بر کمرش
پيش آن صفه کياني کاخ
رسته صندل بني بلند و فراخ
شاخ در شاخ زيور افکنده
زيورش در زمين سر افکنده
کرده بر وي نشستگاهي چست
تخت بسته به تخته هاي درست
فرشهائي کشيده بر سر تخت
نرم و خوش بو چو برگهاي درخت
پير گفتش برين درخت خرام
ور نياز آيدت به آب و طعام
سفره آويخته است و کوزه فرود
پر زنان سپيد و آب کبود
من روم تا کنم ز بهر تو ساز
خانه اي خوش کنم ز بهر تو باز
تا نيايم صبور باش به جاي
هيچ ازين خوابگه فرود مياي
هرکه پرسد ترا به گردان گوش
در جوابش سخن مگوي و خموش
به مداراي هيچکس مفريب
از مراعات هر کسي به شکيب
گر من آيم ز من درستي خواه
آنگهي ده مرا به پيشت راه
چون ميان من وتو از سر عهد
صحبتي تازه شد چو شير و چو شهد
باغ باغ تو خانه خانه تست
آشيان من آشيانه تست
امشب از چشم بد هراسان باش
همه شبهاي ديگر آسان باش
پير چون داد يک به يک پندش
داد با پند نيز سوگندش
نردبان پايه دوالين بود
کز پي آن بلند بالين بود
گفت بر شو دوال سائي کن
يکي امشب دوال پائي کن
وز زمين برکش آن دوال دراز
تا نگردد کسي دوالک باز
امشب از مار کن کمر سازي
بامدادان به گنج کن بازي
گرچه حلواي ما شبانه رسيد
زعفرانش به روز بايد ديد
پير گفت اين و رفت سوي سراي
تا بسازد ز بهر مهمان جاي
رفت ماهان بران درخت بلند
برکشيد از زمين دوال کمند
بر سرير بلند پايه نشست
زير پايش همه بلندان پست
در چنان خانه معنبر پوش
شد چو باد شمال خانه فروش
سفره نان گشاد و لختي خورد
از رقاق سپيد و گرده زرد
خورد از آن سرد کوزه به آب زلال
پرورش يافته به باد شمال
چون بر آن تخت رومي آرايش
يافت از فرش چيني آسايش
شاخ صندل شمامه کافور
از دلش کرد رنج سودا دور
تکيه زد گرد باغ مي نگريست
ناگه از دور تافت شمعي بيست
نو عروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه
هر يک آرايشي دگر کرده
قصبي بر گل و شکر کرده
چون رسيدند پيش صفه باغ
شمع بردست و خويشتن چو چراغ
بزمه اي خسروانه بنهادند
پيشگاه بساط بگشادند
شمع بر شمع گشت روي بساط
روي در روي شد سرور و نشاط
آن پريرخ که بود مهترشان
دره التاج عقد گوهرشان
رفت و بر بزمگاه خاص نشست
ديگران را نشاند هم بر دست
برکشيدند مرغ وار نوا
درکشيدند مرغ را ز هوا
برد آوازشان ز راه فريب
هم ز ماهان و هم ز ماه شکيب
رقص در پايشان به زخمه گري
ضرب در دستشان به خانه بري
بادي آمد نمود دستانها
درگشاد از ترنج پستانها
در غم آن ترنج طبع گشاي
مانده ماهان ز دور صندل ساي
کرد صد ره که چاره اي سازد
خويشتن زان درخت اندازد
با چنان لعبتان حور سرشت
بي قيامت در اوفتد به بهشت
باز گفتار پيرش آمد يار
بند بر صرعيان طبع نهاد
وان بتان همچنان دران بازي
مي نمودند شعبده سازي
چون زماني نشاط بنمودند
خوان نهادند و خورد را بودند
خوردهائي نديده آتش و آب
کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب
زيربائي به زعفران و شکر
ناربائي ز زيربا خوشتر
بره شير مست بلغاري
ماهي تازه مرغ پرواري
گردهاي سپيد چون کافور
نرم و نازک چو پشت و سينه حور
صحن حلواي پروريده به قند
بيشتر زانکه گفت شايد چند
وز کليچه هزار جنس غريب
پرورش يافته به روغن و طيب
چون بدين گونه خواني آوردند
خوان مخوان بل جهاني آوردند
شاه خوبان به نازنيني گفت
طاق ما زود گشت خواهد جفت
بوي عود آيدم ز صندل خام
سوي آن عود صندلي به خرام
عود بوئي بر اوست عودي پوش
صندل آميز و صندلي بر دوش
شب چو عود سياه و صندل زرد
عود ما را به صندلش پرورد
مغز ما را ز طيب هست نصيب
طيبتي نيز خوش بود با طيب
مي نمايد که آشنا نفسي
بر درختست و مي پزد هوسي
زير خوانش ز روي دمسازي
تا کند با خيال ما بازي
گر نيايد بگو که خوان پيشست
مهر آن مهربان ازان بيشست
که بخوان دست خويش بگشايد
مگر آنگه که ميهمان آيد
خيز تا برخوري ز پيوندش
خوان نهاده مدار در بندش
نازنين رفت سوي صندل شاخ
دهني تنگ و لابهاي فراخ
بلبل آسا بر او درود آورد
وز درختش چو گل فرود آورد
ميهمان خود که جاي کش بودش
بر چنان رقص پاي خوش بودش
شد به دنبال آن ميانجي چست
گو بدان کار خود ميانجي جست
زان جواني که در سر افتادش
نامد از پند پير خود يادش
چون جوان جوش در نهاد آرد
پند پيران کجا به ياد آرد
عشق چون برگرفت شرم از راه
رفت ماهان به ميهماني ماه
ماه چون ديد روي ماهان را
سجده بردش چو تخت شاهان را
با خودش بر بساط خاص نشاند
اين شکر ريخت وان گلاب افشاند
کرد با او به خورد هم خواني
کاين چنين است شرط مهماني
وز سر دوستي و اخلاصش
دادهر دم نواله خاصش
چون فراغت رسيدشان از خوان
جام ياقوت گشت قوت روان
ساغري چند چون ز مي خوردند
شرم را از ميانه پي کردند
چون ز مستي دريد پرده شرم
گشت بر ماه مهر ماهان گرم
لعبتي ديد چون شکفته بهار
نازنيني چو صد هزار نگار
نرم و نازک بري چو لور و پنير
چرب و شيرين تزي ز شکر و شير
رخ چو سيبي که دلپسند بود
در ميان گلاب و قند بود
تن چو سيماب کاوري در مشت
از لطافت برون رود ز انگشت
در کنار آن چنان که گل در باغ
در ميان آن چنان که شمع و چراغ