روزي از روزهاي ديماهي
چون شب تير مه به کوتاهي
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سه شنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامي
شاه با هردو کرده هم نامي
سرخ در سرخ زيوري بر ساخت
صبحگه سوي سرخ گنبد تاخت
بانوي سرخ روي سقلابي
آن به رنگ آتشي به لطف آبي
به پرستاريش ميان در بست
خوش بود ماه آفتاب پرست
شب چو منجوق برکشيد بلند
طاق خورشيد را دريد پرند
شاه از آن سرخ سيب شهدآميز
خواست افسانه اي نشاط انگيز
نازنين سر نتافت از رايش
در فشاند از عقيق در پايش
کاي فلک آستان درگه تو
قرص خورشيد ماه خرگه تو
برتر از هر دري که بتوان سفت
بهتر از هر سخن که بتوان گفت
کس به گردت رسيد نتواند
کور باد آنکه ديد نتواند
چون دعائي چنين به پايان برد
لعل کان را به کان لعل سپرد
گفت کز جمله ولايت روس
بود شهري به نيکوي چو عروس
پادشاهي درو عمارت ساز
دختري داشت پروريده به ناز
دلفريبي به غمزه جادو بند
گلرخي قامتش چو سرو بلند
رخ به خوبي ز ماه دلکش تر
لب به شيريني از شکر خوشتر
زهره اي دل ز مشتري برده
شکر و شمع پيش او مرده
تنگ شکر ز تنگي شکرش
تنگدل تر ز حلقه کمرش
مشک با زلف او جگرخواري
گل ز ريحان باغ او خاري
قدي افراخته چو سرو به باغ
روئي افروخته چو شمع و چراغ
تازه روئيش تازه تر ز بهار
خوب رنگيش خوبتر ز نگار
خواب نرگس خمار ديده او
ناز نسرين درم خريده او
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمر بند زير دستانش
به جز از خوبي و شکر خندي
داشت پيرايه هنرمندي
دانش آموخته ز هر نسقي
در نبشته ز هر فني ورقي
خوانده نيرنگ نامهاي جهان
جادوئيها و چيزهاي نهان
درکشيده نقاب زلف بروي
سرکشيده ز بارنامه شوي
آنکه در دور خويش طاق بود
سوي جفتش کي اتفاق بود
چون شد آوازه در جهان مشهور
کامداست از بهشت رضوان حور
ماه و خورشيد بچه اي زادست
زهره شير عطاردش دادست
رغبت هرکسي بدو شد گرم
آمد از هر سوئي شفاعت نرم
اين به زور آن به زر همي کوشيد
و او زر خود به زور مي پوشيد
پدر از جستجوي ناموران
کان صنم را رضا نديد در آن
گشت عاجز که چاره چون سازد
نرد با صد حريف چون بازد
دختر خوبروي خلوت ساز
دست خواهندگان چو ديد دراز
جست کوهي در آن ديار بلند
دور چون دور آسمان ز گزند
داد کردن بر او حصاري چست
گفتي از مغز کوه کوهي رست
پوزش انگيخت وز پدر درخواست
تا کند برگ راه رفتن راست
پدر مهربان از آن دوري
گرچه رنجيد داد دستوري
تا چو شهدش ز خانه گردد دور
در نيايد ز بام و در زنبور
نيز چون در حصار باشد گنج
پاسبان را ز دزد نايد رنج
وان عروس حصاري از سر ناز
کرد کار حصار خويش بساز
چون بدان محکمي حصاري بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج او چون در استواري شد
نام او بانوي حصاري شد
دزد گنج از حصار او عاجز
کاهنين قلعه بد چو رويين دز
او در آن دز چو بانوي سقلاب
هيچ دز بانو آن نديده به خواب
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامگاران را
در همه کاري آن هنر پيشه
چاره گر بود و چابک انديشه
انجم چرخ را مزاج شناس
طبعها را بهم گرفته قياس
بر طبايع تمام يافته دست
راز روحاني آوريده به شست
که ز هر خشک و تر چه شايد کرد
چون شود آب گرم و آتش سرد
مردمان را چه مي کند مردم
وانجمن را چه مي دهد انجم
هرچه فرهنگ را به کار آيد
وآديمزاد را بيارايد
همه آورده بود زير نورد
آن بصورت زن و به معني مرد
چون شکيبنده شد در آن باره
دل ز مردم بريد يکباره
کرد در راه آن حصار بلند
از سر زيرکي طلسمي چند
پيکر هر طلسم از آهن و سنگ
هر يکي دهره اي گرفته به چنگ
هرکه رفتي بدان گذرگه بيم
گشتي از زخم تيغها به دو نيم
جز يکي کو رقيب آن دز بود
هرکه آن راه رفت عاجز بود
و آن رقيبي که بود محرم کار
ره نرفتي مگر به گام شمار
گر يکي پي غلط شدي ز صدش
اوفتادي سرش ز کالبدش
از طلسمي بدو رسيدي تيغ
ماه عمرش نهان شدي در ميغ
در آن باره کاسماني بود
چون در آسمان نهاني بود
گر دويدي مهندسي يک ماه
بر درش چون فلک نبردي راه
آن پري پيکر حصارنشين
بود نقاش کارخانه چين
چون قلم را به نقش پيوستي
آب را چون صدف گره بستي
از سواد قلم چو طره حور
سايه را نقش برزدي بر نور
چون در آن برج شهربندي يافت
برج از آن ماه بهره مندي يافت
خامه برداشت پاي تا سر خويش
بر پرندي نگاشت پيکر خويش
بر سر صورت پرند سرشت
به خطي هرچه خوب تر بنوشت
کز جهان هر کرا هواي منست
با چنين قلعه اي که جاي منست
گو چو پروانه در نظاره نور
پاي در نه سخن مگوي از دور
بر چنين قلعه مرد بايد بار
نيست نامرد را درين دز کار
هرکرا اين نگار مي بايد
نه يکي جان هزار مي بايد
همتش سوي راه بايد داشت
چار شرطش نگاه بايد داشت
شرط اول درين زناشوئي
نيکنامي شدست و نيکوئي
دومين شرط آن که از سر راي
گردد اين راه را طلسم گشاي
سومين شرس آنکه از پيوند
چون گشايد طلسمها را بند
در ين در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت من شود نه ز بام
چارمين شرط اگر به جاي آرد
ره سوي شهر زيرپاي آرد
تا من آيم به بارگاه پدر
پرسم از وي حديثهاي هنر
گر جوابم دهد چنانکه سزاست
خواهم او را چنانکه شرط وفاست
شوي من باشد آن گرامي مرد
کانچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زين شرط بگذرد تن او
خون بي شرط او به گردن او
هرکه اين شرط را نکو دارد
کيمياي سعادت او دارد
وانکه پي بر سخن نداند برد
گر بزرگست زود گردد خرد
چون ز ترتيب اين ورق پرداخت
پيش آنکس که اهل بود انداخت
گفت برخيز و اين ورق بردار
وين طبق پوش ازين طبق بردار
بر در شهر شو به جاي بلند
اين ورق را به تاج در دربند
تا ز شهري و لشگري هرکس
کافتدش بر چو من عروس هوس
به چنين شرط راه برگيرد
يا شود مير قلعه يا ميرد
شد پرستنده وان ورق برداشت
پيچ بر پيچ راه را بگذاشت
بر در شهر بست پيکر ماه
تا درو عاشقان کنند نگاه
هرکه را رغبت اوفتد خيزد
خون خود را به دست خود ريزد
چون به هر تخت گير و تاجوري
زين حکايت رسيده شد خبري
بر تمناي آن حديث گزاف
سر نهادند مرم از اطراف
هرکس از گرمي جواني خويش
داد بر باد زندگاني خويش
هرکه در راه او نهادي گام
گشتي از زخم تيغ دشمن کام
هيچ کوشنده اي به چاره و راي
نشد آن قلعه را طلسم گشاي
وانکه لختي نمود چاره گري
هم فسونش ز چاره شد سپري
گرچه بگشاد از آن طلسمي چند
بر دگرها نگشت نيرومند
از سر بي خودي و بيرائي
در سر کار شد به رسوائي
بي مرادي کزو ميسر شد
چند برناي خوب در سر شد
کس از آن ره خلاص ديده نبود
همه ره جز سر بريده نبود
هر سري کز سران بريدندي
به در شهر برکشيدندي
تا ز بس سر که شد بريده به قهر
کله بر کله بسته شد در شهر
گرد گيتي چو بنگري همه جاي
نبود جز به سور شهر آراي
وان پريرخ که شد ستيزه حور
شهري آراسته به سر نه به سور
نارسيده به سايه در او
اي بسا سر که رفت در سر او
از بزرگان پادشا زاده
بود زيبا جواني آزاده
زيرک و زورمند و خوب و دلير
صيد شمشير او چه گور و چه شير
روزي از شهر شد به سوي شکار
تا شکفته شود چو تازه بهار
ديد يک نوش نامه بر در شهر
گرد او صد هزار شيشه زهر
پيکري بسته بر سواد پرند
پيکري دلفريب و ديده پسند
صورتي کز جمال و زيبائي
برد ازو در زمان شکيبائي
آفرين گفت بر چنان قلمي
کايد از نوکش آنچنان رقمي
گرد آن صورت جهان آراي
صد سر آويخته ز سر تا پاي
گفت ازين گوهر نهنگ آويز
چون گريزم که نيست جاي گريز
زين هوسنامه گر به دارم دست
آورد در تنم شکيب شکست
گر دلم زين هوس به در نشود
سر شود وين هوس ز سر نشود
بر پرند ارچه صورتي زيباست
مار در حلقه خار در ديباست
اين همه سر بريده شد باري
هيچکس را به سر نشد کاري
سر من نيز رفته گير چه سود
خاکيي کشته گير خاک آلود
گر نه زين رشته باز دارم دست
سر برين رشته باز بايد بست
گر دليري کنم به جان سفتن
چون توانم به ترک جان گفتن
باز گفت اين پرند را پريان
بسته اند از براي مشتريان
پيش افسون آنچنان پريي
نتوان رفت بي فسون گريي
تا زبان بند آن پري نکنم
سر درين کار سرسري نکنم
چاره اي بايدم نه خرد بزرگ
تا رهد گوسفندم از دم گرگ
هرکه در کار سخت گير شود
نظم کارش خلل پذير شود
در تصرف مباش خردانديش
تازياني بزرگ نايد پيش
ساز بر پرده جهان مي ساز
سست مي گير و سخت مي انداز
دلم از خاطرم خراب ترست
جگرم از دلم کباب ترست
به چنين دل چگونه باشم شاد
وز چنين خاطري چه آرم ياد
اين سخن گفت و لختي انده خورد
وز نفس برکشيد بادي سرد
آب در ديده زآن نظاره گذشت
نطع با تيغ ديد و سر با طشت
اين هوس را چنانکه بود نهفت
با کس انديشه اي که داشت نگفت
روز و شب بود با دلي پر سوز
نه شبش شب بد و نه روزش روز
هر سحرگه به آرزوي تمام
تا در شهر برگرفتي گام
ديد آن پيکر نوآيين را
گور فرهاد و قصر شيرين را
آن گره را به صد هزار کليد
جست و سررشته اي نگشت پديد
رشته اي ديد صدهزارش سر
وز سر رشته کس نداد خبر
گرچه بسيار تاخت از پس و پيش
نگشاد آن گره ز رشته خويش
کبر ازآن کار بر کناره نهاد
روي در جستجوي چاره نهاد
چاره سازي هر طرف مي جست
که ازو بند سخت گردد سست
تا خبر يافت از خردمندي
ديو بندي فرشته پيوندي
در همه توسني کشيده لگام
به همه دانشي رسيده تمام
همه همدستي اوفتاده او
همه در بسته اي گشاده او
چون جوانمرد ازان جهان هنر
از جهان ديدگان شنيد خبر
پيش سيمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
يافتش چون شکفته گلزاري
در کجا؟ در خرابتر غاري
زد به فتراک او چو سوسن دست
خدمتش را چو گل ميان در بست
از سر فرخي و فيروزي
کرد از آن خضر دانش آموزي