چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشيد به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوي سبز گنبد برد
دل به شادي و خرمي بسپرد
چون برين سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشايد تنگ
پري آنگه که برده بود نماز
بر سليمان گشاد پرده راز
گفت کايجان ما به جان تو شاد
همه جانها فداي جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندي از سر تست
بخت را پايگاهي از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سرير بلند
برگشاد از عقيق چشمه قند
گفت شخصي عزيز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبين در موم
هرچه بايد در آدمي ز هنر
داشت آن جمله نيکوي بر سر
با چنان خوبي و خردمندي
بود ميلش به پاک پيوندي
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهيزگار خواندندش
مي خراميد روزي از سر ناز
در رهي خالي از نشيب و فراز
بر رهش عشق ترکتازي کرد
فتنه با عقل دست يازي کرد
پيکري ديد در لفافه خام
چون در ابر سياه ماه تمام
فارغ از بشر مي گذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سيه برون آمد
بشر کان ديد سست شد پايش
تير يک زخمه دوخت برجايش
صورتي ديد کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمني گل ولي به قامت سرو
شسته روئي ولي به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاري خويش
بسته خواب هزار عاشق بيش
لب چو برگ گلي که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسي که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رويش به زير زلف به تاب
چون حواصل به زير پر عقاب
خالي از زلف عنبر افشان تر
چشمي از خال نامسلمان تر
با چنان زلف و خال ديده فريب
هيچ دل را نبود جاي شکيب
آمد از بشر بي خود آوازي
چون ز طفلي که بر گرد گازي
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشيد فراز
پي تعجيل برگرفت به پيش
کرده خوني چنان به گردن خويش
بشر چون باز کرد ديده ز خواب
خانه بر رفته ديد و خانه خراب
گفت اگر بر پيش روم نه رواست
ور شکيبا شوم شکيب کجاست
چاره کام هم شکيبائيست
هرچه زين درگذشت رسوائيست
شهوتي گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دين باشد
شرط پرهيزگاري اين باشد
به که محمل برون برم زين کوي
سوي بين المقدس آرم روي
تا خدائي که خير و شر داند
بر من اين کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زيارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گريخت ز بيم
کرد خود را به حکم او تسليم
تا چنان داردش ز ديو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسي سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حريم خانه پاک
بود همسفره اي دران راهش
نيک خواهي به طبع بدخواهش
نکته گيري به کار نکته شگفت
بر حديثي هزار نکته گرفت
بشر با او چو نيک و بد گفتي
او بهر نکته اي برآشفتي
کاين چنين بايد آن چنان شايد
کس زبان بر گزاف نگشايد
بشر گوينده را ز خاموشي
داده بد داروي فراموشي
گفت نام تو چيست تا دانم
پس ازينت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهي
بشر شد تا تو خود چه نام نهي
گفت بشري تو ننگ آدميان
من مليخا امام عالميان
هرچه در آسمان و در زميست
وآنچه در عقل و راي آدميست
همه دانم به عقل خويش تمام
واگهي دارم از حلال و حرام
يک تنم بهتر از دوازده تن
يک فني بوده در دوازده فن
کوه و دريا و دشت و بيشه و رود
هرچه هستند زير چرخ کبود
اصل هريک شناختم به درست
کين وجود از چه يافت و آن ز چه رست
از فلک نيز و آنچه هست در او
آگهم نارسيده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطري
دانم آنرا به تيزتر نظري
گر رسد پادشاهيي به زوال
پيش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآيد به دانه کم بيشي
من به سالي خبر دهم پيشي
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسير من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحري چو بردمم ز دهن
مار پيسه کنم ز پيسه رسن
کان هر گنج کافريد خداي
منم آن گنج را طلسم گشاي
هرچه پرسند از آسمان و زمين
هم از آن آگهي دهم هم ازين
نيست در هيچ دانش آبادي
فحل و داناتر از من استادي
چون ازين برشمرد لافي چند
خيره شد بشر از آن گزافي چند
ابري از کوه بردميد سياه
چون مليخا در ابر کرد نگاه
گفت کابري سيه چراست چو قير
وابر ديگر سپيد رنگ چو شير
بشر گفتا که حکم يزداني
اين چنين پر کند تو خود داني
گفت ازين بگذر اين بهانه بود
تير بايد که بر نشانه بود
ابر تيره دخان محترقست
بر چنين نکته عقل متفقست
وابر کو شيرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتي خامست
جست بادي ز بادهاي نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چيست
خيره چون گاو و خر نبايد زيست
گفت بشر اينهم از قضاي خداست
هيچ بي حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئي حديث پير زنان
اصل باد از هوا بود به يقين
که بجنباندش به خار زمين
ديد کوهي بلند و گفت اين کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ايزديست اين پيوند
که يکي پست و ديگريست بلند
گفت بازم ز حجت افکندي
نقش تا چند بر قلم بندي
ابر چون سيل هولناک آرد
کوه را سيل در مغاک آرد
وانکه تيغش بر اوج دارد ميل
دورتر باشد از گذرگه سيل
بشر بانگي بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بي خبرم
در همه علمي از تو بيشترم
ليک علت به خود نشايد گفت
ره بپندار خود نبايد رفت
ما که در پرده ره نمي دانيم
نقش بيرون پرده مي خوانيم
پي غلط راندن اجتهادي نيست
بر غلط خواندن اعتمادي نيست
ترسم اين پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با اين درخت عالي شاخ
نشود دست هرکسي گستاخ
اين عزيمت که بشر بر وي خواند
هم دران ديو بوالفضولي ماند
روزکي چند مي شدند بهم
وانفضولي نکرد يک مو کم
در بيابان گرم و بي آبي
مغزشان تافته ز بي خوابي
مي دويدند با نفير و خروش
تا رسيدند از آن زمين به جوش
به درختي سطبر و عالي شاخ
سبز و پاکيزه و بلند و فراخ
سبزه در زير او چو سبز حرير
ديده از ديدنش نشاط پذير
آکنيده خمي سفال درو
آبي الحق خوش و زلال درو
چون که ديد آن فضول آب زلال
همچو ريحان تر ميان سفال
گفت با بشر کاي خجسته رفيق
باز پرسم بگو که از چه طريق
اين سفالين خم گشاده دهان
تا به لب هست زير خاک نهان
وآب اين خم بگو که تا به کجاست
کوه پايه نه گرد او صحراست
گفت بشر از براي مزد کسي
کرده باشد که کرده اند بسي
تا نگردد به صدمه اي به دو نيم
در زمين آکنيده اند ز بيم
گفت تا پاسخ تو زين نمطست
هرچه گوئي و گفته اي غلطست
آري آري کسي ز بهر کسي
کشد آبي به دوش هر نفسي
خاصه در واديي که از تف و تاب
صد در صد درو نيابي آب
اين وطنگاه داميارانست
جاي صياد و صيد کارانست
آب اين خم که در نشاخته اند
از پي دام صيد ساخته اند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بيابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوي اين آبخور شتاب کنند
مرد صياد راه بسته بود
با کمان در کمين نشسته بود
بزند صيد را به خوردن آب
کند از صيد زخم خورده کباب
بندها را چنين گشاي گره
تا نيوشنده بر تو گويد زه
بشر گفت اي نهفته گوي جهان
هرکسي را عقيده ايست نهان
من و تو زآنچه در نهان داريم
به همه کس ظن آنچنان داريم
بد مينديش گفتمت پيشي
عاقبت بد کند بدانديشي
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبي الحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافي و سرد
بانگ بر بشر زد مليخا تيز
که از آنسو ترک نشين برخيز
تا در اين آب خوشگوار شوم
شويم اندام و بي غبار شوم
از عرقهاي شور تن فرساي
چرک بر من نشسته سر تا پاي
چرک تن را ز تن فرو شويم
پاک و پاکيزه سوي ره پويم
وانگه اين خم به سنگ پاره کنم
صيد را از گزند چاره کنم