معراج پيغمبر اکرم

چون نگنجيد در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش
سر بلنديش راز پايه پست
جبرئيل آمده براق به دست
گفت بر باد نه پي خاکي
تا زمينيت گردد افلاکي
پاس شب را ز خيل خانه خاص
توئي امشب يتاق دار خلاص
سرعت برق اين براق تراست
برنشين کامشب اين يتاق تراست
چونکه تير يتاقت آوردم
به جنيبت براقت آوردم
مهد بر چرخ ران که ماه توئي
بر کواکب دوان که شاه توئي
شش جهت را ز هفت بيخ برآر
نه فلک را به چار ميخ برآر
بگذران از سماک چرخ سمند
قدسيان را درآر سر به کمند
عطر سايان شب به کار تواند
سبز پوشان در انتظار تواند
نازنينان مصر اين پر کار
بر تو عاشق شدند يوسف وار
خيز تا در تو يک نظاره کنند
هم کف و هم ترنج پاره کنند
آسمان را به زير پايه خويش
طره نو کن ز جعد سايه خويش
بگذران مرکب از سپهر بلند
درکش ايوان قدس را به کمند
شبروان را شکوفه ده چو چراغ
تازه روباش چون شکوفه باغ
شب شب تست و وقت وقت دعاست
يافت خواهي هرآنچه خواهي خواست
تازه تر کن فرشتگان را فرش
خيمه زن بر سرير پايه عرش
عرش را ديده برفروز به نور
فرش را شقه در نورد ز دور
تاج بستان که تاجور تو شدي
بر سرآي از همه که سر تو شدي
سر برآور به سر فراختني
دو جهان خاص کن به تاختني
راه خويش از غبار خالي کن
عزم درگاه لايزالي کن
تا به حق القدوم آن قدمت
بر دو عالم روان شود علمت
چون محمد ز جبرئيل به راز
گوش کرد اين پيام گوش نواز
زان سخن هوش را تمامي داد
گوش را حلقه غلامي داد
دو امين بر امانتي گنجور
اين ز ديو آن ز ديو مردم دور
آن امين خداي در تنزيل
واين امين خرد به قول و دليل
آن رساند آنچه بود شرط پيام
وين شنيد آنچه بود سر کلام
در شب تيره آن سراج منير
شد ز مهر مراد نقش پذير
گردن از طوق آن کمند نتافت
طوق زر جز چنين نشايد يافت
برق کردار بر براق نشست
تازيش زير و تازيانه به دست
چون در آورد در عقابي پاي
کبک علوي خرام جست ز جاي
برزد از پاي پر طاووسي
ماه بر سر چو مهد کاووسي
مي پريد آنچنان کزان تک و تاب
پر فکند از پيش چهار عقاب
هرچه را ديد زير گام کشيد
شب لگد خورد و مه لگام کشيد
وهم ديدي که چون گذارد گام؟
برق چون تيغ بر کشد ز نيام؟
سرعت عقل در جهانگردي؟
جنبش روح در جوانمردي؟
بود باراهواريش همه لنگ
با چنين پي فراخيش همه تنگ
با تکش سير قطب خالي شد
گر جنوبي و گر شمالي شد
در مسيرش سماک آن جدول
کاه رامح نمود و گاه اعزل
چون محمد به رقص پاي براق
در نبشت اين صحيفه را اوراق
راه دروازه جهان برداشت
دوري از دور آسمان برداشت
مي بريد از منازل فلکي
شاهراهي به شهپر ملکي
ماه را در خط حمايل خويش
داد سر سبزي از شمايل خويش
بر عطارد ز نقره کاري دست
رنگي از کوره رصاصي بست
زهره را از فروغ مهتابي
برقعي برکشيد سيمابي
گرد راهش به ترکتاز سپهر
تاج زرين نهاد بر سر مهر
سبز پوشيد چون خليفه شام
سرخ پوشي گذاشت بر بهرام
مشتري را ز فرق سر تا پاي
دردسر ديد و گشت صندل ساي
تاج کيوان چو بوسه زد قدمش
در سواد عبير شد علمش
او خرامان چو باد شبگيري
برهيوني چو شير زنجيري
هم رفيقش ز ترکتاز افتاد
هم براقش ز پويه باز افتاد
منزل آنجا رساند کز دوري
ديد در جبرئيل دستوري
سر برون زد ز مهد ميکائيل
به رصدگاه صوراسرافيل
گشت از آن تخت نيز رخت گراي
رفرف و سدره هردو ماند به جاي
همرهان را به نيمه ره بگذاشت
راه درياي بي خودي برداشت
قطره بر قطره زان محيط گذشت
قطر بر قطر هر چه بود نوشت
چون درآمد به ساق عرش فراز
نردبان ساخت از کمند نياز
سر برون زد ز عرش نوراني
در خطرگاه سر سبحاني
حيرتش چون خطر پذيري کرد
رحمت آمد لگام گيري کرد
قاب قوسين او در آن اثنا
از دني رفت سوي او ادني
چون حجاب هزار نور دريد
ديده در نور بي حجاب رسيد
گامي از بود خود فراتر شد
تا خدا ديدنش ميسر شد
ديد معبود خويش را به درست
ديده از هر چه ديده بود بشست
ديده بر يک جهت نکرد مقام
کز چپ و راست مي شنيد سلام
زير و بالا و پيش و پس چپ و راست
يک جهت گشت و شش جهت برخاست
شش جهت چون زبانه تيز کند؟
هم جهان هم جهت گريز کند
بي جهت با جهت ندارد کار
زين جهت بي جهت شد آن پرگار
تا نظر بر جهت نقاب نبست
دل ز تشويش و اضطراب نرست
جهت از ديده چون نهان باشد؟
ديدن بي جهت چنان باشد
از نبي جز نفس نبود آنجا
همه حق بود و کس نبود آنجا
همگي را جهت کجا سنجد
در احاطت جهت کجا گنجد
شربت خاص خورد و خلعت خاص
يافت از قرب حق برات خلاص
جامش اقبال و معرفت ساقي
هيچ باقي نماند در باقي
بامداراي صد هزار درود
آمد از اوج آن مدار فرود
هرچه آورد بذل ياران کرد
وقف کار گناهکاران کرد
اي نظامي جهان پرستي چند
بر بلندي براي پستي چند
کوش تا ملک سرمدي يابي
وان ز دين محمدي يابي
عقل را گر عقيده دارد پاس
رستگاري به نور شرع شناس