چون شاهسوار چرخ گردان
ميدان بستد ز هم نبردان
خورشيد ز بيم اهل آفاق
قرابه مي نهاد بر طاق
صبح از سر شورشي که انگيخت
قرابه شکست و مي برون ريخت
مجنون به همان قصيده خواني
مي زد دهل جريده راني
مي راند جريده بر جريده
مي خواند قصيده بر قصيده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
يکبار دگر سليم دلدار
آمد بر آن غريب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشيد
ماتم زدگانه برخروشيد
کان پيرزن بلا رسيده
دور از تو به هم نهاد ديده
رخت از بنگاه اين سرا برد
در آرزوي تو چون پدر مرد
مجنون ز رحيل مادر خويش
زد دست دريغ بر سر خويش
ناليد چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شيشه در سنگ
مي کرد ز مادر و پدر ياد
شد بر سر خاکشان به فرياد
بر تربت هر دو زار ناليد
در مشهد هر دو روي ماليد
گه روي در اين و گه در آن سود
دارو پس مرگ کي کند سود
خويشان چو خروش او شنيدند
يک يک ز قبيله مي دويدند
ديدند ورا بدان نزاري
افتاده به خاک بر به خواري
خونابه ز ديده گاه گشادند
در پاي فتاده در فتادند
هر ديده ز روي سست خيزي
مي کرد بر او گلاب ريزي
چون هوش رميده گشت هشيار
دادند بر او درود بسيار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهي زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
مي گشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتي ددکان فتاده از پس
نه يار کس و نه يار او کس
سجاده برون فکند از آن دير
زيرا که نديد در شرش خير
زين عمر چو برق پاي در راه
مي کرد چو ابر دست کوتاه
عمري که بناش بر زوالست
يک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
اي غافل از آنکه مردني هست
واگه نه که جان سپردني هست
تا کي به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعيف رائي
سنجيده نه اي که تا کجائي
هر ذره که در مسام ارضي است
او را بر خويش طول و عرضي است
ليکن بر کوه قاف پيکر
همچون الف است هيچ در بر
بنگر تو چه برگ يا چه شاخي
در مزرعه اي بدين فراخي
سرتاسر خود ببين که چندي
بر سر فلکي بدين بلندي
بر عمر خود ار بسيچ يابي
خود را ز محيط هيچ يابي
پنداشته اي ترا قبوليست
يا در جهت تو عرض و طوليست
اين پهن و درازيت بهم هست
در قالب اين قواره پست
چون بر گذري ز حد پستي
در خود نه گمان بري که هستي
بر خاک نشين و باد مفروش
ننگي چو ترا به خاک مي پوش
آن ذوق نشد هنوزت از ياد
کز حاجت خلق باشي آزاد
تا هست به چون خودي نيازت
با سوز بود هميشه سازت
آنگاه رسي به سر بلندي
کايمن شوي از نيازمندي
هان تا سگ نان کس نباشي
يا گريه خوان کس نباشي
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع هميشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامي
سلطان جهان کند غلامي