رخشنده شبي چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسله هاي زر حمايل
زرين شده چرخ را شمايل
سياره به دست بند خوبي
بر نطع افق به پاي کوبي
بر ديو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمين منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زيور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زيبندگيي ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در يک اورنگ
کرده فلک از فلک سواري
رويين دز قطب را حصاري
فرقد به يزک جنيبه رانده
کشتي به جناح شط رسانده
پروين ز حرير زرد و ازرق
بر سنجق زر کشيده بيرق
مه گرد پرند زر کشيده
پيرايه اي از قصب تنيده
گفتي ز کمان گروهه شاه
يک مهره فتاد بر سر ماه
يا شکل عطارد از کمانش
تيريست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زين او بود
خوش خو چو خوي جبين او بود
خورشيد چو تيغ او جهانسوز
پوشيده به شب برهنه در روز
مريخ به کينه گرم تعجيل
تا چشم عدوش را کشد ميل
برجيس به مهر او نگين داشت
کاقبال جهان در آستين داشت
کيوان مسني علاقه آويز
تا آهن تيغ او کند تيز
شاهي که چنين بود جلالش
آفاق مباد بي جمالش
در خدمت اين خديو نامي
ما اعظم شانک اي نظامي
از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جيب فلک زهي فکنده
گاو فلکي چو گاو دريا
گوهر به گلو در از ثريا
جوزا کمر درويه بسته
بر تخت دو پيکري نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعي
انداخته ناخن سباعي
نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفي دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خويش
افروخته صد چراغ در پيش
قلب الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف
بي صرفه نکرد دانه صرف
انگيخته غفر چون کريمان
سه قرصه به کاسه يتيمان
ميزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هيچ شمشير
تازي سگ خويش رانده بر شير
اکليل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعايم
بلده دو سه دست کرده قايم
جدي سر خود چو بز بريده
کافسانه سربزي شنيده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبيه را عنان گرفته
بلع ارنه دعاي بلعمي بود
در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کله هاي آفتابي
خاموش لب از دهن پر آبي
بنوشته دو بيت زيرش از زر
کاين هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقه داري
با بطن الحوت در عماري
بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پايه هوائي
بطن الحمل از چهار پائي
عيوق به دست زورمندي
برده زهم افسران بلندي
وان کوکب ديگپايه کردار
در ديگ فلک فشانده افزار
نسرين پرنده پر گشاده
طاير شده واقع ايستاده
شعري به سياقت يماني
بي شعر به آستين فشاني
مبسوطه به يک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سياف مجره رنگ شمشير
انداخته بر قلاده شير
چون فرد روان ستاره فر
بر فرق جنوب جلوه مي کرد
بنشسته سرير بر توابع
ثالث چه عجب به زير رابع
توقيع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل
مي کرد سها زهم نشينان
نقادي چشم تيز بينان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون يوسف چاهي از بن چاه
پيرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قاري بر نعش در سواري
کي دور بود ز نعش قاري
مجنون ز سر نظاره سازي
مي کرد به چرخ حقه بازي
بر زهره نظر گماشت اول
گفت اي به تو بخت را معول
اي زهره روشن شب افروز
اي طالع دولت از تو پيروز
اي مشعله نشاط جويان
صاحب رصد سرود گويان
اي در کف تو کليد هر کام
در جرعه تو رحيق هر جام
اي مهر نگين تاجداري
خاتون سراي کامگاري
اي طيبتي لطيف رايان
خلق تو عبير عطر سايان
لطفي کن ازان لطف که داري
بگشاي در اميدواري
زان يار که او دواي جانست
بوئي برسان که وقت آنست
چون مشتري از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
کاي مشتري اي ستاره سعد
اي در همه وعده صادق الوعد
اي در نظر تو جانفزائي
در سکه تو جهان گشائي
اي منشي نامه عنايت
بر فتح و ظفر ترا ولايت
اي راست به تو قرار عالم
قايم به صلاح کار عالم
اي بخت مرا بلندي از تو
دل را همه زورمندي از تو
در من به وفا نظاره اي کن
ور چارت هست چاره اي کن
چون ديد که آن بخار خيزان
هستند ز اوج خود گريزان
دانست کزان خيال بازي
کارش نرسد به چاره سازي
ناليد در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بي نياز است
گفت اي در تو پناهگاهم
در جز تو کسي چرا پناهم
اي زهره و مشتري غلامت
سر نامه نام جمله نامت
اي علم تو بيش از آنکه دانند
واحسان تو بيش از آنکه خوانند
اي بند گشاي جمله مقصود
داراي وجود و داور جود
اي کار برآور بلندان
نيکو کن کار مستمندان
اي ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند
اي هفت فلک فکنده تو
اي هر که بجز تو بنده تو
اي شش جهت از بلند و پستي
مملوک ترا به زير دستي
اي گر بصري به تو رسيده
بي ديده شده چو در تو ديده
اي هر که سگ تو گوهرش پاک
واي هر که نه با تو برسرش خاک
اي خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزي غريبم
از رحمت خويش بي نصيبم
آن کن ز عنايت خدائي
کايد شب من به روشنائي
روزم به وفا خجسته گردد
به ختم ز بهانه رسته گردد
چون يک به يک اين سخن فرو گفت
در گفتن اين سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش
مرغي بپريدي از سر شاخ
رفتي بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندي
بر تارک تاج او نشاندي
بيننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روي تازه روئي
مي کرد نشاط مهرجوئي
زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ يابست
شادي به خيال يا به خوابست