چون گوهر سرخ صبحگاهي
بنمود سپيدي از سياهي
آن گوهر کان گشاده من
پشت من و پشت زاده من
گوهر به کلاه کان برافشاند
وز گوهر کان شه سخن راند
کاين بيکس را به عقد و پيوند
درکش به پناه آن خداوند
بسپار مرا به عهدش امروز
کو نو قلم است و من نوآموز
تا چون کرمش کمال گيرد
اندرز ترا به فال گيرد
کان تخت نشين که اوج سايست
خرد است ولي بزرگ رايست
سياره آسمان ملک است
جسم ملک است و جان ملک است
آن يوسف هفت بزم و نه مهد
هم والي عهد و هم وليعهد
نومجلس و نو نشاط و نومهر
در صدف ملک منوچهر
فخر دو جهان به سر بلندي
مغز ملکان به هوش مندي
ميراث ستان ماه و خورشيد
منصوبه گشاي بيم و اميد
نور بصر بزرگواران
محراب نماز تاجداران
پيرايه تخت و مفخر تاج
کاقبال به روي اوست محتاج
اي از شرف تو شاهزاده
چشم ملک اختسان گشاده
ممزوج دو مملکت به شاهي
چون سيب دو رنگ صبحگاهي
يک تخم به خسروي نشانده
از تخمه کيقباد مانده
در مرکز خط هفت پرگار
يک نقطه نو نشسته بر گار
ايزد به خودت پناه دارد
وز چشم بدت نگاه دارد
دارم به خدا اميدواري
کز غايت ذهن و هوشياري
آنجات رساند از عنايت
کآماده شوي بهر کفايت
هم نامه خسروان بخواني
هم گفته بخردان بداني
اين گنج نهفته را درين درج
بيني چو مه دو هفته در برج
داني که چنين عروس مهدي
نايد ز قران هيچ عهدي
گر در پدرش نظر نياري
تيمار برادرش بداري
از راه نوازش تمامش
رسمي ابدي کني به نامش
تا حاجتمند کس نباشد
سر پيش و نظر ز پس نباشد
اين گفتم و قصه گشت کوتاه
اقبال تو باد و دولت شاه
آن چشم گشاده باد از اين نور
وين سرو مباد ازان چمن دور
روي تو به شاه پشت بسته
پشت و دل دشمنان شکسته
زنده به تو شاه جاوداني
چون خضر به آب زندگاني
اجرام سپهر اوج منظر
افروخته باد از اين دو پيکر