سخن چون شد به معصومان حوالت
ملک پرسيدش از تاج رسالت
که شخصي در عرب دعوي کند کيست؟
به نسبت دين او با دين ما چيست؟
جوابش داد کان حرف الهي
برونست از سپيدي و سياهي
به گنبد در کنند اين قوم ناورد
برون از گنبد است آواز آن مرد
نه ز انجم گويد ونز چرخ اعلاش
که نقشند اين دو او شاگرد نقاش
کند بالاي اين نه پرده پرواز
نيم زان پرده چون گويم از اين راز
مکن بازي شها با دين تازي
که دين حق است و با حق نيست بازي
بجوشيد از نهيب اندام پرويز
چو اندام کباب از آتش تيز
ولي چون بخت پيروزي نبودش
صلاي احمدي روزي نبودش
چو شيرين ديدکان ديرينه استاد
در گنج سخن بر شاه بگشاد
ثنا گفتش که اي پير يگانه
نديده چون توئي چشم زمانه
چو بر خسرو گشادي گنج کاني
نصيبي ده مرا نيز ار تواني
کليدي کن نه زنجيري در اين بند
فرو خوان از کليله نکته اي چند