چو خسرو ديد ماه خرگهي را
چمن کرد از دل آن سرو سهي را
بهشتي ديد در قصري نشسته
بهشتي وار در بر خلق بسته
ز عشق او که ياري بود چالاک
ز کرسي خواست افتادن سوي خاک
به عياري ز جاي خويش برجست
برابر دست خود بوسيد و بنشست
زبان بگشاد با عذري دلاويز
ز پرسش کرد بر شيرين شکر ريز
که دايم تازه باش اي سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روي صبح خندت
فلک در سايه سرو بلندت
دلم را تازه کرد اين خرمي ها
خجل کردي مرا از مردمي ها
ز گنج و گوهر و منسوج و ديبا
رهم کردي چو مهد خويش زيبا
ز نعلکهاي گوش گوهر آويز
فکندي لعل ها در نعل شبديز
ز بس گوهر که در نعلم کشيدي
به رخ بر رشته لعلم کشيدي
همين باشد نثار افشان کويت
به رويت شادم اي شادي به رويت
به من در ساختي چون شهد با شير
ز خدمتها نکردي هيچ تقصير
ولي در بستنت بر من چرا بود
خطا ديدم نگارا يا خطا بود
زمين وارم رها کردي به پستي
تو رفتي چون فلک بالا نشستي
نگويم بر توام بالائيي هست
که در جنس سخن رعنائيي هست
نه مهمان توام؟ بر روي مهمان
چار در بايدت بستن بدينسان
نشايد بست در بر ميهماني
که جز تو نيستش جان و جهاني
کريماني که با مهمان نشينند
به مهمان بهترک زين باز بينند
مگر ماهي تو يا حوراي پريوش
که نزديکت نباشد آمدن خوش