ز نزديکان خود با محرمي چند
نشست و زد درين معني دمي چند
که با اين مرد سودائي چه سازيم
بدين مهره چگونه حقه بازيم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بريزم بي گناهست
بسي کوشيدم اندر پادشائي
مگر عيدي کنم بي روستائي
کند بر من کنون عيد آن مه نو
که کرد آشفته اي را يار خسرو
خردمندان چنين دادند پاسخ
که اي دولت به ديدار تو فرخ
کمين مولادي تو صاحب کلاهان
به خاک پاي تو سوگند شاهان
جهان اندازه عمر درازت
سعادت يار و دولت کار سازت
گر اين آشفته را تدبير سازيم
نه ز آهن کز زرش زنجير سازيم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد ميسر
نخستش خواند بايد با صد اميد
زرافشاني بر او کردن چو خورشيد
به زر نز دلستان کز دين بر آيد
بدين شيريني از شيرين بر آيد
بسا بينا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بي زور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگي بايدش مشغول کردن
که تا آن روز کايد روز او تنگ
گذارد عمر در پيکار آن سنگ
چو شه بشنيد قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون يکي کوه
فتاده از پسش خلقي به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهي بي خويش اندر بر گرفته
ز رويش گشته پيدا بي قراري
بر او بگريسته دوران به زاري
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شيران پنجه کرد اندر زمين سخت
غم شيرين چنان از خود ربودش
که پرواي خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامي نثاري ساختندش
ز پاي آن پيل بالا را نشاندند
به پايش پيل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش يکي بود
ز گوهرها زر و خاکش يکي بود
چو مهمان را نيامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز مي داد
جوابش هم به نکته باز مي داد