فلک چون کار سازيها نمايد
نخست از پرده بازيها نمايد
به دهقاني چو گنجي داد خواهد
نخست از رنج بردش ياد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قيمت که داند
ببايد داغ دوري روزکي چند
پس از دوري خوش آيد مهر و پيوند
چو شيرين از بر خسرو جدا شد
ز نزديکي به دوري مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرويز
به مشگوي مداين راند شبديز
به آيين عروسي شوي جسته
وز آيين عروسي روي شسته
فرود آمد رقيبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد
چو ديدند آن شکرفان روي شيرين
گزيدند از حسد لبهاي زيرين
برسم خسروي بنواختندش
ز خسرو هيچ وا نشناختندش
همي گفتند خسرو بانکوئي
به آتش خواستن رفته است گوئي
بياورد آتشي چون صبح دلکش
وز آن آتش به دلها در زد آتش
پس آنگه حال او ديدن گرفتند
نشانش باز پرسيدن گرفتند
که چوني وز کجائي و چه نامي
چه اصلي و چه مرغي وز چه دامي
پريرخ زان بتان پرهيز مي کرد
دروغي چند را سر تيز مي کرد
که شرح حال من لختي دراز است
به حاضر گشتن خسرو نياز است
چو خسرو در شبستان آيد از راه
شما را خود کند زين قصه آگاه
وليک اين اسب را داريد بي رنج
که هست اين اسب را قيمت بسي گنج
چو بر گفت اين سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنيزانش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زيوري کردند سازش
ز در بستند بر ديبا طرازش
گل وصلش به باغ وعده بشگفت
فرو آسود و ايمن گشت و خوش خفت
رقيباني که مشکو داشتندي
شکر لب را کنيز انگاشتندي
شکر لب با کنيزان نيز مي ساخت
کنيزانه بديشان نرد مي باخت