سخن گوينده پير پارسي خوان
چنين گفت از ملوک پارسي دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد
به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار يار مي داشت
اميد وعده ديدار مي داشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه
کمر مي بست چون خورشيد و چون ماه
چو تخت آراي شد طرف کلاهش
ز شادي تاج سر مي خواند شاهش
گرامي بود بر چشم جهاندار
چنين تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاري خصم خونريز
درم را سکه زد بر نام پرويز
به هر شهري فرستاد آن درم را
بشورانيد از آن شاه عجم را
ز بيم سکه و نيروي شمشير
هراسان شد کهن گرگ از جوان شير
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دلشد که لعبي چند سازد
بگيرد شاه نو را بند سازد
حسابي بر گرفت از روي تدبير
نبود آگه ز بازيهاي تقدير
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستي در دل پذيرد
جهان گيرد جهان او را نگيرد
بزرگ اميد ازين معني خبر يافت
شه نو را به خلوت جست و دريافت
حکايت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست
ببايد زفت روزي چند ازين پيش
شتاب آوردن و بردن سر خويش
مگر کاين آتشت بي دود گردد
وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو ديد کاشوب زمانه
هلاکش را همي سازد بهانه
به مشگو رفت پيش مشگ مويان
وصيت کرد با آن ماهرويان
که مي خواهم خراميدن به نخجير
دو هفته بيش و کم زين کاخ دلگير
شما خندان و خرم دل نشينيد
طرب سازيد و روي غم نبينيد
گر آيد نار پستاني در اين باغ
چو طاووسي نشسته بر پر زاغ
فرود آريد کان مهمان عزيز است
شما ماهيد و خورشيد آن کنيز است
بمانيدش که تا بيغم نشيند
طرب مي سازد و شادي گزيند
و گر تنگ آيد از مشکوي خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوي صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازيد
بهشتي روي را قصري بسازيد
بدان صورت که دل دادش گوائي
خبر مي داد از الهام خدائي
چو گفت اين قصه بيرون رفت چون باد
سليمان وار با جمعي پريزاد
زمين کن کوه خود را گرم کرده
سوي ارمن زمين را نرم کرده
ز بيم شاه مي شد دل پر از درد
دو منزل را به يک منزل همي کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موي مي شست
غلامان را بفرمود ايستادن
ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزديک غلامان
سوي آن مرغزار آمد خرامان
طوافي زد در آن فيروزه گلشن
ميان گلشن آبي ديد روشن
چو طاووسي عقابي باز بسته
تذروي بر لب کوثر نشسته
گيا را زير نعل آهسته مي سفت
در آن آهستگي آهسته مي گفت
گر اين بت جان بودي چه بودي
ور اين اسب آن من بودي چه بودي
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
به برج او فرود آيند ناگاه
بسا معشوق کايد مست بر در
سبل در ديده باشد خواب در سر
بسا دولت که آيد بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهي
نظر ناگه در افتادش به ماهي
چو لختي ديد از آن ديدن خطر ديد
که بيش آشفته شد تا بيشتر ديد
عروسي ديد چون ماهي مهيا
که باشد جاي آن مه بر ثريا
نه ماه آيينه سيماب داده
چو ماه نخشب از سيماب زاده
در آب نيلگون چون گل نشسته
پرندي نيلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گيسو شانه مي کرد
بنفشه بر سر گل دانه مي کرد
اگر زلفش غلط مي کرد کاري
که دارم در بن هر موي ماري
نهان با شاه مي گفت از بنا گوش
که مولاي توام هان حلقه در گوش
چو گنجي بود گنجش کيمياسنج
به بازي زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردي که مار افساي را کشت
کليد از دست بستانبان فتاده
ز بستان نار پستان در گشاده
دلي کان نار شيرين کار ديده
ز حسرت گشته چون نار کفيده
بدان چشمه که جاي ماه گشته
عجب بين کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب مي انداخت از دست
فلک بر ماه مرواريد مي بست
تنش چون کوه برفين تاب مي داد
ز حسرت شاه را برفاب مي داد
شه از ديدار آن بلور دلکش
شده خورشيد يعني دل پر آتش
فشاند از ديده باران سحابي
که طالع شد قمر در برج آبي
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگين
به شاهنشه در آمد چشم شيرين
همائي ديد بر پشت تذروي
به بالاي خدنگي رسته سروي
ز شرم چشم او در چشمه آب
همي لرزي چون در چشمه مهتاب
جز اين چاره نديد آن چشمه قند
که گيسو را چو شب بر مه پراکند
عبير افشاند بر ماه شب افروز
به شب خورشيد مي پوشيد در روز
سوادي بر تن سيمين زد از بيم
که خوش باشد سواد نقش بر سيم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آميزد به سيماب
ولي چون ديد کز شير شکاري
بهم در شد گوزن مرغزاري
زبون گيري نکرد آن شير نخجير
که نبود شير صيدافکن زبون گير
به صبري کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردي خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائي طلب کرد
به گرد چشمه دل را دانه مي کاشت
نظر جاي دگر بيگانه مي داشت
دو گل بين کز دو چشمه خار ديدند
دو تشنه کز دو آب آزار ديدند
همان را روز اول چشمه زد راه
همين از چشمه اي افتاد در چاه
به سرچشمه گشايد هر کسي رخت
به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ايشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرميها به سختيها سپردند
نه بيني چشمه اي کز آتش دل
ندارد تشنه اي را پاي در گل
نه خورشيد جهان کاين چشمه خون
بدين کار است گردان گرد گردون
چو شه مي کرد مه را پرده داري
که خاتون برد نتوان بي عماري
برون آمد پريرخ چون پري تيز
قبا پوشيد و شد بر پشت شبديز
حسابي کرد با خود کاين جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آيد مرا گر يار من نيست
دلم چون برد اگر دلدار من نيست
شنيدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه
دگرگونه کنند از بيم بدخواه
هواي دل رهش مي زد که برخيز
گل خود را بدين شکر برآميز
گر آن صورت بد اين رخشنده جانست
خبر بود آن واين باري عيانست
دگر ره گفت از اين ره روي برتاب
روا نبود نمازي در دو محراب
ز يک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست اين جوان آن نازنين شاه
نه جاي پرسش است او را در اين راه
مرا به کز درون پرده بيند
که بر بي پردگان گردي نشيند
هنوز از پرده بيرون نيست اين کار
ز پرده چون برون آيم بيکبار
عقاب خويش را در پويه پر داد
ز نعلش گاو و ماهي را خبر داد
تک از باد صبا پيشي گرفته
به جنبش با فلک خويشي گرفته
پري را مي گرفت از گرم خيزي
به چشم ديو در مي شد ز تيزي
پس از يک لحظه خسرو باز پس ديد
به جز خود ناکسم گر هيچکس ديد
ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل ديد و نه دلبر در ميانه
فرود آمد بدان چشمه زماني
ز هر سو جست از آن گوهرنشاني
شگفت آمد دلش را کاين چنين تيز
بدين زودي کجا رفت آن دلاويز
گهي سوي درختان ديد گستاخ
که گوئي مرغ شد پريد بر شاخ
گهي ديده به آب چشمه مي شست
چو ماهي ماه را در آب مي جست
زماني پل بر آب چشم بستي
گهي بر آب چشمه پل شکستي
ز چشمش برده آن چشمه سياهي
در او غلطيد چون در چشمه ماهي
چنان ناليد کز بس نالش او
پشيمان شد سپهر از مالش او
مه و شبديز را در باغ مي جست
به چشمي باز و چشمي زاغ مي جست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجير
که زاغي کرد بازش را گرو گير
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاريک بروي چون پر زاغ
شده زاغ سيه باز سپيدش
درخت خار گشته مشک بيدش
ز بيدش گربه بيد انجير کرده
سرشگش تخم بيد انجير خورده
خميده بيدش از سوداي خورشيد
بلي رسم است چوگان کردن از بيد
بر آورد از جگر سوزنده آهي
که آتش در چو من مردم گياهي
بهاري يافتم زو بر نخوردم
فراتي ديدم و لب تر نکردم
به ناداني ز گوهر داشتم چنگ
کنون مي بايدم بر دل زدن سنگ
گلي ديدم نچيدم بامدادش
دريغا چون شب آمد برد بادش
در آبي نرگسي ديدم شکفته
چو آبي خفته وز او آب خفته
شنيدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سيماب گشت آن سرو چالاک
همائي بر سرم مي داد سايه
سريرم را ز گردون کرد پايه
بر آن سايه چو مه دامن فشاندم
چو سايه لاجرم بي سنگ ماندم
نمد زينم نگردد خشک از اين خون
بترزينم تبر زين چون بود چون
برون آمد گلي از چشمه آب
نمي گويم به بيداري که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بينم
چو خار آن به که بر آتش نشينم
که فرمودم که روي از مه بگردان
چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامين ديو طبعم را بر اين داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائي شکيبائي ستودست
جز اين يکجا که صيد از من ربودست
چو برق از جان چراغي برفروزم
شکيب خام را بر وي بسوزم
اگر من خوردمي زان چشمه آبي
نبايستي ز دل کردن کبابي
نصيحت بين که آن هندو چه فرمود
که چون مالي بيابي زود خور زود
در اين باغ از گل سرخ و گل زرد
پشيماني نخورد آنکس که برخورد
من وزين پس جگر در خون کشيدن
ز دل پيکان غم بيرون کشيدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روي
که يارب ياربي خيزد ز هر موي
مگر کاسوده تر گردم در اين درد
تنور آتشم لختي سود سرد
ز بحر ديده چندان در ببارم
که جز گوهر نباشد در کنارم
کسي کاو را ز خون آماس خيزد
کي آسوده شود تا خون نريزد
زماني گشت گرد چشمه نالان
به گريه دستها بر چشم مالان
زماني بر زمين افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهي سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر اين ماه آدمي بود
کجا آخر قدمگاهش زمي بود
و گر بود او پري دشوار باشد
پري بر چشمه ها بسيار باشد
به کس نتوان نمود اين داوري را
که خسرو دوست مي دارد پريرا
مرا زين کار کامي برنخيزد
پري پيوسته از مردم گريزد
به جفت مرغ آبي باز کي شد
پري با آدمي دمساز کي شد
سليمانم ببايد نام کردن
پس آنگاهي پري را رام کردن
ازين انديشه لختي باز مي گفت
حکايت هاي دلپرداز مي گفت
به نوميدي دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت