شماره ٢٦٦

ايا هميشه به نوروز سوي هر شجري
تو ناپديد و پديد از تو بر شجر اثري
توي که جز تو نپنداشت با بصارت خويش
عفيفه مريم مر پور خويش را پدري
به تو نداد کسي مال و متهم تو بوي
چو گشت مفلس هر شوربخت بي هنري
خبر همي ز تو جويند جملگي غربا
و گرچه نيست تو را هرگز از خبر خبري
به نوبهار تو بخشي سلب به هر دشتي
به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجري
ز بيم تيغ چو تو بگذري به آذر و دي
زره به روي خود اندر کشند هر شمري
مگر که پيش تو سالار، کرد نتوانند
به شرق و غرب ز دريا سپاه از سفري
به نوبهار ز رخسار دختران درخت
نقاب سبز تو داني گشاد هر سحري
چو سرد گوي شوي باغ زرد روي شود
برون نيارد از بيم دختريش سري
به گرد خويش در آرد کنون ز بيم تو چرخ
ز سند و زنگ و حبش بي قياس و مرحشري
به سان طير ابابيل لشکري که همي
بيوفتد گهري زو به جاي هر حجري
چو خيمه اي شود از ديبه کبود فلک
که بر زنند به زيرش ز مخمل آستري
کنون ببارد شاخي که داشت بار عقيق
ز مهره هاي بلورين ساده سود بري
چو صدهزاران زرينه تير بودي مهر
کنونش بنگر چون آبگينگين سپري
رسوم دهر همين است کس نديد چنو
نه مهرباني هرگز نه نيز کينه وري
همي رسند ازو بي گناه و بي هنري
يکي به فرق ثريا يکي به تحت ثري
زخلق بيشتر اندر جهان که حيرانند
همي دوند چو بي هوش هر کسي به دري
يکي به جستن نفعي همي دود به فراز
يکي به سوي نشيبي به جستن از ضرري
يکي همي پذيرد به خواهش اسپ و ستام
يکي به لابه نيابد ضعيف لاشه خري
به عز و ناز به گه بر نشسته بد فعلي
نژند و خوار بمانده به در نکو سيري
بدين سبب متحير شدند بي خردان
برفت خلق چو پروانه هر سو نفري
يکي همي نبرد ظن که هست عالم را
برون ازو و کسي هيچ زير و يا زبري
يکيت گويد برگي مگر به علم خداي
نيوفتد ز درختي هگرز و نه ثمري
يکيت گويد يکي به عمر کم نشود
ز خلق تا ننشيند به جاي او دگري
يکيت گويد کاين خلق بي شمار همه
ز روزگار بزايد ز ماده اي و نري
يکيت گويد کافتاده اند چون مستان
که با ما مي نشناسند از بهي بتري
کسي نبيني کو راه راست يارد جست
مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسري
يکيت گويد من بر طريق بهمانم
که نيز نايد بيرون دگر چنو ز هري
يکيت گويد خواجه امام کاغذمال
يکي فريشته بود او به صورت بشري
امام مفتخر بلخ قبة الاسلام
طريق سنت را ساخته است مختصري
به جوي و جر درافتاده گير و گشته هلاک
چو راه رهبر جويد ز کور بي بصري
همان که اينش ثنا خواند آنش لعنت کرد
به سوي آن حجري بود و سوي اين گهري
به سوي آن اين را و به سوي اين آن را
اگرچه نيست به گاه خطابشان خطري
خداي زين دو دعا خود کدام را شنود
که نيست برتر ازو روز داد دادگري؟
اگر به قول تو جاهل، خداي کار کند
از آسمان نچکد بر زمين من مطري
وليکن آنکه بود خوب و راست راست بود
وگرچه زشت گرايد به چشم کژ نگري
چرا مرا نه روا رفتن از پس حيدر
اگر رواست تو را رفتن از پس عمري؟
تو را که گم بده اي نيستي تو گم که منم
مگر که همچو تو ناکس خري و بي نظري
مرا طريق سوي اهل خانه دين است
تو را طريق سوي آن غريب ره گذري
کمر بدادي و زنار بستدي به گزاف
کسي نداده به زنار جز که تو کمري
ظفر چه جوئي بر شيعت کسي که خداي
نداد مر دين را جز به تيغ او ظفري؟
مشهري که چو شد غايب آفتاب رسول
ازو برآمد بر آسمان دين قمري
جگر وري و به شمشير آتشي که نماند
کباب ناشده ز اعدا به آتشش جگري
نبود آهن تيغ علي که آتش بود
کزو بجست يکي جان به جاي هر شرري
مرا که هوش بود کي دهم چنين هرگز
حقيقتي به گمان يا به حنظلي شکري؟
بچش، اگر چو مني يار اهل بيت و، بچن
ز شعر من شکري و ز نثر من درري