شماره ٢٦٢

بر مرکبي به تندي شيطاني
گشتم بگرد دهر فراواني
انديشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سليماني
گوئي درشت و تيره همي بينم
آويخته ز نادره ايواني
ايوان به گرد گوي درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستاني
بنگر بدو اگرت همي بايد
بر مبرم کبود گلستاني
گاهي گمان همي برمش باغي
گه باز تنگ و ناخوش زنداني
افزون شونده اي نه همي بينم
کو را همي نيابد نقصاني
نوها همي خلق شود و هرگز
نشنيد کس که نو شد خلقاني
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزي نداند و ناداني
پس محدث است عالم جسماني
زين خوبتر چه بايد برهاني؟
گوئي است اين حديث و برو هر کس
برده است دست خويش به چوگاني
رفتم به نزد هر سرو سالاري
گشتم به گرد هر در و ميداني
خوردم ز مادران سخن هر يک
شيري دگر ز ديگر پستاني
دامي نهاده ديدم هر يک را
وز بهر صيد ساخته دکاني
هر مفلسي نشسته به صرافي
پر باده کرده سائلي انباني
دعوي همي کنند به بزازي
هر ناکسي و عاجز و عرياني
بي تخم و بي ضياع يکي ورزه
از خويشتن بساخته دهقاني
بي هيچ علم و هيچ حقومندي
در پيشگه نشسته چو لقماني
از علم جز که نام نداند چيز
اين حال را که داند درماني؟
چون کاغذ سپيد که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنواني
اي بانگ بر گرفته به دعوي ها
چندان که مي نبايد چنداني
بس مان ز بانگ دست مغني،بس
هات هزاردستان دستاني
گر بانگ بي معاني مان بايد
انگشت برزنيم به پنگاني
هر غيبه اي ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پيکاني
نه مرد بارنامه و تزويرم
از ماهيي شناسم ثعباني
دين ديگر است و نان طلبي ديگر
بگذار دين و رو سپس ناني
دين گوهري است خوب که عقل او را
کان الهي است، عجب کاني
کاني که با خرنده اين گوهر
عهدي عظيم گيرد و پيماني
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هيچ مدبري و نه شيطاني
در باز کرد سوي من اين کان را
بگشاد قفل بسته سخن داني
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چينن نکرد کس احساني
بنده بدين شده است سخن پيشم
نارد بدانچه خواهم عصياني
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پديد شود جاني
چون گشت حال خلق جهان يارب
بفرست در جهانت نگهباني
کس ننگرد همي به سوي دينت
وز راستي نداند بهتاني
متواري است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلماني
اي کرده خير خيره تو را حيران
چون خويشتن معطل و حيراني
بنديش تا بر آنچه همي گوئي
از عقل هست نزد تو ميزاني
غره شدي بدانچه پسنديدت
هر کاهل خسيس تن آساني
هرچيز با قرين خود آرامد
جغدي گرد قرار به ويراني
اين است آن مثل که «فرو نايد
خر بنده جز به خان شترباني »
بر طاعت مطيع همي خندد
مانند نيستت بجز از ماني
تاوان اين سخن بدهي فردا
تاواني و، چه منکر تاواني
از منزل شريعت رفته ستي
واندر نهاده سر به بياباني
اعني که من جدا شوم از عامه
رايي دگر بگيرم و ساماني
اي کرده خمر مغز تو را خيره،
مستي تو در ميانه مستاني
در مغز پرفساد کجا آيد
جز کز خيال فاسد مهماني؟
اي حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهي و سر اوشاني
دين ورز و با خداي حوالت کن
بد گفتن از فلاني و بهماني